وحشت زامبی

( وحشت زامبی )
پارت ۷

کمی منتظر ماندن و سکوت کردن یکی یکی زامبی ها ازش دور شدن و ماشین راهی شد لینو خیلی سری راننده گی میکرد تا اینکه به کنار خیابان ایستاد هیچ خبری از زامبی ها نبودن
ات : میخواهی چیکار کنی
لینو : سرت تو کاره خودت باشه
ات : ایششش چه پرویی
لینو : میبینم زامبی ردش نیست تو شاه شدی
ات : باشه بابا
لینو از ماشین پیاده شد و سمته تلفن عمومی رفت بعد از سکه ای که در خط انداخت شماره فیلیکس هم گروه اش را گرفت بعد از اولین بوق صدا ناز را شنیدن
فیلیکس: بله
لینو : بی ادب باید بگی سلام
فیلیکس نگران از رو صندلی بلند شد و گفت ....
فیلیکس: فرمانده شما کجایین خوبین
لینو : آره خوبم من تو جاده مرکزی هستم بیاید دنبالم
فیلیکس: حتما حتما فرمانده همون جا منتظر باش
لینو: باشه ولی زود بیایین دیگه داره صبح میشه هر لحظه ممکنه زامبی ها برزین سره ما
فیلیکس: سر شما ؟ .. مگه چند
نذاشت حرقش‌را تموم کنه گوشی را گذاشت و سمت ماشین رفت وارد ماشین شد و روبه ات کرد در حالی که مین وو در اغوشش خواب بود خودش هم به خواب رفته بود سرش را چرخاند سمته پشت و یو جی و هان می را دید که خواب هستن ترس در صورت ها آن ها موجد میزد
لینو نفس عميقي کشید با خودش گفت ..... جون شما رو نجات دادم ولی این همه آدم جون خودشون رو از دست دادن و بچه ها کوچیکی به زامبی تبدیل شدن کاش میشد زمان رو به عقب بکشم چندین دقیقه گذشت و هیچ خبری از ماشین مشکی گروه وحشت نبود نور خورشید به چشم می‌خورد کم کم هوا به صبح میرسید که بلخره ماشین را دید یو جی و هان می بیدار شدن ماشین کنار ماشین لینو ایستاد
لینو پیاده شد و گفت ... لینو : آروم تر
چان و چانگبین از ماشین پیاده شدن و سمته لینو رفتن
چان: فرمانده شما خوبین
لینو : خودت میبینی
لینو در ماشین عقب را باز کرد و هان می بیدار شد و یو جی را هم بیدار کرد
لینو : بچه ها بیاین پایین
هان می با ترس پیاده شد یو جی هم پیاده شد هان می با دیدن بقیه عضو گروه ترسیده خودش را پشت پا لینو قائم کرد
لینو: چیزی نیست اونا با من هستن برو تو ماشین بزرگه بشین
هان می سری تکون داد و سفت تر بغلش گرفت