فرا رسیده روز رهایی برگ

«فرا رسیده روز رهایی برگ»

یک شب عادی سرد در فصل زمستان یک شهر قدیمی و پوسیده، من نشسته ام بر روی یک صندلی و به افکار خویش اجازه ی رها شدن و به سرتاسر وجودم نفوذ کردن را میدهم.
در آنسوی پنجره به یک درخت ساده مینگرم و یک نگاه ساده به من قصه ی آن برگ های خشک شده و رها شده ی درخت را می آموزد،شاید من آن برگم و تو آن درختی...
اما ای کاش که برگ درخت بودم، خشک و تیره میشدم سخن نمیگفتم، از دستان گرم و خاطره انگیز درخت طرد میشدم و باز سکوت میکردم، درخت خیلی ساده با بی توجهی به من به برگ های نو رسیده خوش آمد گرم میگفت و باز از این خیانت تلخ فراموشی درخت سکوت میکردم...
شاید اصلا به وزش باد دل میدادم! گاهی سرد و گرم میشد، گاهی طوفانی و گاهی ملایم حتی گاهی به سختی توان حرکت و در اغوش گرفتن مرا داشت اما هرگز مرا رها نمیکرد.
تو آهی کشیدی و گفتی:«میخواهم برگ درخت باشم. »
اما عزیز من! تو که نمیتوانی برگ درخت باشی! تو خود درختی، تو همان دستان زیبا و کشیده ای هستی که روزی مرا در آغوش میگرفتی!
اما باد برای من؟ برای من که باد هم مرا رها میکند و بر زمین خاکی می افتم و همین انسان هایی که مدعی به دل باختن برای تو میکنند به سادگی مرا زیر پا له میکنند و من تنها فقط با یادآوری آغوش گرم تو به آغوش مرگ دل میدهم و خیال میکنم که شاید تو او باشی.
دیدگاه ها (۱۹)

درود! دلم خیلی براتون تنگ شده بودد!پس از مدت ها بلاخره هم پس...

برای فهمیدن ماجرای کپشن اسلاید دوم رو ببینید*اون لحظه ای که ...

_then say they didn't do it to hurt me+BUT WHAT IF THEY DID?

اسلاید دوم؟

پنجره ها را که باز کردمسرد بودتنم لرزیداز این کوچه ی لخت و ع...

...صبر، هنر دلهای بزرگ استگاهی زندگی جوری سخت می‌شود که دلت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط