دیدمش لرزید دستش چادر اُفـتـاد از سرشیڪ نفر پرسید از او: خوبــے؟! گفتا: بهتـرمزیر لب با اخم گفتم: چادرت را جمــع ڪنخنده رو آهستہ تـر گفتــا: اطاعت سرورم