Part
Part 9
"راوی"
توی راه نایون داشت با آرامش گزارش رفتار های نامناسب و دور از شعور صاحب خونش رو به یونگی میداد ولی نمیتونست بفهمه که با این حرفا داشت چه دانه نفرتی توی دل یونگی میکاشت
بعد وز چند دقیقه درد و دل نایون از این سکوت طولانی یونگی، متهجبانه به سمتش برگشت و با صورت قرمز شده و چهره ای پر از خشم مواجه شد. اما در در همان حالت یک قیافه خونسرد بر روی چهرش قالب شده بود
نایون نمیدونست چرا ولی از این چهره ترسید.
نایون:ام....حالت خوبه؟
یونگی با شنیدن صدای نایون یا به اصطلاح یک کنش خارجی به خودش اومد و با لبخند بل نایون خیره شد
یونگی:آره آره..خوبم
نایون:چرا انقدر عصبی بودی؟
یونگی: یکم فقط رفته بودم تو فکر
یونگی خجالتی خندید ولی هر دو میدانستند که عذر کاملا غیرموجه بود...
"نایون"
خب بزار مرور کنیم....۵ دقیقه پیش یونگی شی ازم خواستگاری کرد....و الان تو ماشینشم...و الان به طور احساسی و منطقی زن و شوهریم....و الان مادر بچشم.....این واقعیتهه؟؟؟!!!ㅠㅠ
"یونگی"
داشتم رانندگی میکردم و با دقت به سخنان گهربار نایون درباره اون عوضی گوش میدادم....نمیدونم چرا ولی هر کلمه که بیشتر میگفت بیشتر باعث میشد خونم به جوش بیاد....این دیگه چه کوفتیه؟
واقعا نمیفهمم این چه احساسیه که درگیرش شدم که باعث شده همکارم رو توی خونم ماندگار کنم و به طور عاطفی و منطقی ازش خواستگاری کنم. ازش خوشم اومده؟ نمیدونم...واقعا نمیدونم
"دقایقی بعد"
بعد از چند دقیقه بهتر شدم و بخاطر شکستن سکوتی که توی ماشین به وجود اومده بود نگاهی بهش انداختم تا بحث رو باز کنم که با کیوت ترین چیز ممکن مواجه شدم
نایون به طرز آروم و کوچیکی داشت سرخ و سفید میشد و به در و دیوار نگاه میکرد.
داره به چی فکر میکنه که انقدر ذوق داره؟
نکنه درباره چند دقیقه پیش داره فکر میکنه؟
نبابا این چه سوال مسخره ایه یونگی مگه میشه؟
ولی واقعا اگه این احساس دوطرفه باشه چی؟
اونم این احساس عجیب و غیر منتظره رو میفهمه؟
واقعا چه اتفاقی برای من و اون افتاده؟.....
ادامه کامنت𓆟𓆞𓆝𓆟
"راوی"
توی راه نایون داشت با آرامش گزارش رفتار های نامناسب و دور از شعور صاحب خونش رو به یونگی میداد ولی نمیتونست بفهمه که با این حرفا داشت چه دانه نفرتی توی دل یونگی میکاشت
بعد وز چند دقیقه درد و دل نایون از این سکوت طولانی یونگی، متهجبانه به سمتش برگشت و با صورت قرمز شده و چهره ای پر از خشم مواجه شد. اما در در همان حالت یک قیافه خونسرد بر روی چهرش قالب شده بود
نایون نمیدونست چرا ولی از این چهره ترسید.
نایون:ام....حالت خوبه؟
یونگی با شنیدن صدای نایون یا به اصطلاح یک کنش خارجی به خودش اومد و با لبخند بل نایون خیره شد
یونگی:آره آره..خوبم
نایون:چرا انقدر عصبی بودی؟
یونگی: یکم فقط رفته بودم تو فکر
یونگی خجالتی خندید ولی هر دو میدانستند که عذر کاملا غیرموجه بود...
"نایون"
خب بزار مرور کنیم....۵ دقیقه پیش یونگی شی ازم خواستگاری کرد....و الان تو ماشینشم...و الان به طور احساسی و منطقی زن و شوهریم....و الان مادر بچشم.....این واقعیتهه؟؟؟!!!ㅠㅠ
"یونگی"
داشتم رانندگی میکردم و با دقت به سخنان گهربار نایون درباره اون عوضی گوش میدادم....نمیدونم چرا ولی هر کلمه که بیشتر میگفت بیشتر باعث میشد خونم به جوش بیاد....این دیگه چه کوفتیه؟
واقعا نمیفهمم این چه احساسیه که درگیرش شدم که باعث شده همکارم رو توی خونم ماندگار کنم و به طور عاطفی و منطقی ازش خواستگاری کنم. ازش خوشم اومده؟ نمیدونم...واقعا نمیدونم
"دقایقی بعد"
بعد از چند دقیقه بهتر شدم و بخاطر شکستن سکوتی که توی ماشین به وجود اومده بود نگاهی بهش انداختم تا بحث رو باز کنم که با کیوت ترین چیز ممکن مواجه شدم
نایون به طرز آروم و کوچیکی داشت سرخ و سفید میشد و به در و دیوار نگاه میکرد.
داره به چی فکر میکنه که انقدر ذوق داره؟
نکنه درباره چند دقیقه پیش داره فکر میکنه؟
نبابا این چه سوال مسخره ایه یونگی مگه میشه؟
ولی واقعا اگه این احساس دوطرفه باشه چی؟
اونم این احساس عجیب و غیر منتظره رو میفهمه؟
واقعا چه اتفاقی برای من و اون افتاده؟.....
ادامه کامنت𓆟𓆞𓆝𓆟
- ۷.۱k
- ۱۶ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط