زمانی دخترکی کوچک در آپارتمان کوچکی با خانواده اش زندگی
زمانی، دخترکی کوچک در آپارتمان کوچکی با خانواده اش زندگی میکرد.
در آن آپارتمان نجوای زنگ همسایه همیشه سکوت پذیرایی را میشکست و هیچوقت کسی اهمیتی نمیداد چون میدانستند کسی انتظار باز شدن در خانه آنها را نمیکشد.
اما روزی پدر دختر قبل از رفتن به سرکار، برداشتن کلید خانه را از یاد برد و شب به اجبار مجبور به صدا درآوردن زنگ شد.
کسی در را باز نکرد.
پدر باز هم این عمل را تکرار کرد تا زمانی که دخترک بخاطر شخصیت کنجکاوش در را باز و با قیافه خسته و کلافه پدرش روبرو شد.
پدر آنشب به دخترک گفت هر وقت صدای زنگ را شنید این سوال را بپرسد
"پدر، شما پشت دری؟"
دخترک قبول کرد و به بازی با اسباب بازی هایش ادامه داد. روز ها و هفته ها گذشت و در یک شب بارانی پدر به علت تصادف جان خود را از دست داد....
دختر خردسال پس از گذشت ماه ها هنوز ماجرا را باور نمیکرد و هر روز پشت در، زمانی که زنگ خانه همسایه به گوشش میرسید با ذوق و شوق سوال میکرد
دریغ از آن که جوابی از پدرش بگیرد
و آن زنگ، آخرین امید دخترک برای برگشت پدرش شد...
𝓑𝓪𝓻𝓪𝓷..
@ابدی
در آن آپارتمان نجوای زنگ همسایه همیشه سکوت پذیرایی را میشکست و هیچوقت کسی اهمیتی نمیداد چون میدانستند کسی انتظار باز شدن در خانه آنها را نمیکشد.
اما روزی پدر دختر قبل از رفتن به سرکار، برداشتن کلید خانه را از یاد برد و شب به اجبار مجبور به صدا درآوردن زنگ شد.
کسی در را باز نکرد.
پدر باز هم این عمل را تکرار کرد تا زمانی که دخترک بخاطر شخصیت کنجکاوش در را باز و با قیافه خسته و کلافه پدرش روبرو شد.
پدر آنشب به دخترک گفت هر وقت صدای زنگ را شنید این سوال را بپرسد
"پدر، شما پشت دری؟"
دخترک قبول کرد و به بازی با اسباب بازی هایش ادامه داد. روز ها و هفته ها گذشت و در یک شب بارانی پدر به علت تصادف جان خود را از دست داد....
دختر خردسال پس از گذشت ماه ها هنوز ماجرا را باور نمیکرد و هر روز پشت در، زمانی که زنگ خانه همسایه به گوشش میرسید با ذوق و شوق سوال میکرد
دریغ از آن که جوابی از پدرش بگیرد
و آن زنگ، آخرین امید دخترک برای برگشت پدرش شد...
𝓑𝓪𝓻𝓪𝓷..
@ابدی
- ۳۲.۱k
- ۰۲ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط