ادامه تو کامنتا
#داستان_زندگی شایان مژگان
#قسمت_دهم
پس از ورود مامان عمه را صدا زد . عمه لیلا برای استقبال ما بیرون اومد. سلام وروبوسی کردیم. عمه لیلا گفت خوش آمدید. بیاید داخل.. داخل که رفتم زن عمو وشقایق را دیدم به طرفشون رفتم وسلام دادم. از عمه پرسیدم:
-پس بقیه کجاند؟؟
عمه گفت:
-رفتن استخر دارن شنا میکنند. بشینید تا براتون یک چایی بیارم. من ومامان کنار شقایق و زن عمو نشستیم. مامان با زنعمو مشغول صحبت کردن شد من هم باشقایق. می دونستم که شایان هنوز به خانوادش در مورد موضوع خواستگاری حرفی نزده. من هم تصمیم گرفتم در اون مورد چیزی به شقایق نگم. نیم ساعتی که گذشت. صدای صحبت کردن وخندیدن آقایون شنیده شد. عمه گفت:
-فکر کنم اومدن.
شایان درحالی که می خندید وارد شد .با دیدن من غافلگیر شد ،خودش را یکم جمع کرد وسلام داد .من هم مثل همیشه با لبی خندان جواب سلامش را دادم.
مامان به شایان نگاهی کرد و گفت: به به آقا شایان،چطوری؟عمو و شوهر عمه وشهروز هم بعد از شایان وارد شدن. بعد از سلام واحوال پرسی، تصمیم گرفتیم بیرون بریم وتوی فضای آزاد بشینیم. شایان طبق عادتش با شوخ طبعیش محفل را گرم نگه داشته بود . ومن هم طبق عادت چند ساله ام فقط چشم به شایان دوخته بودم. دلم نمی اومد ازش چشم بردارم. شایان هم گه گداری با چشمان زیبایش به من نگاهی می انداخت واز عمق نگاهش میتونستم بفهمم که چقدر من را دوست دارد وبرای دیدن من توی جمع به دنبال بهانه میگرده...
کی میگه عشق یعنی نرسیدن؟
اون روز تو بهترین فرصت شایان تصمبم گرفت بامن قدم بزنه به باغ رفتیم. جایی که هوا دلپذیربود. روی صندلی نشستیم. با هم ودر کنارهم.گل های پیچک ویاس اطراف ما را احاطه کرده بود. همه چی زیباتر شده بود. شایان نگاهی به من کرد وگفت:
-زیباتر از تو ندیدام مژگان.
چشمانم را به چشمانش دوختم.جادویی چشمانش من را دیوانه کرده بود. هر وقت به چشمانش نگاه میکردم. احساس میکردم عاشق ترراز قبل میشوم.
شایان ادامه داد:
-دیگه تحمل نداشتن ات برام مشکله . همین امشب کار را تمام میکنم وجلوی جمع مطرح میکنم. اینطور همه چی بهتر جلو میره. از حرف شایان جا خوردم وگفتم:
-فکر میکنی امروز واینجا مناسب باشه؟شایان چشمانش را به چشمانم دوخت.واقعا از دیدن چشمانش لذت میبردم. چشمایی که از دیدنش سیر نمیشدم. واقعا چرا اینقدرچشمانش برایم جذاب بود؟
شایان اروم گفت:
-عشق مکان وزمان نمیشناسه عشقم.
تو مال منی ومن مال تو. امروز بهترین فرصته.
بعد ازکمی صحبت کردن به طرف بقیه رفتیم. عمو و آقا مرتضی مشغول درست کردن کباب بودن . خانم ها هم مشغول صحبت کردن. مهرداد و بقیه هم مشغول والیبال بودن. هوا دیگه تاریک شده بود. زن عمو نگاهی به ما کرد وگفت:
#قسمت_دهم
پس از ورود مامان عمه را صدا زد . عمه لیلا برای استقبال ما بیرون اومد. سلام وروبوسی کردیم. عمه لیلا گفت خوش آمدید. بیاید داخل.. داخل که رفتم زن عمو وشقایق را دیدم به طرفشون رفتم وسلام دادم. از عمه پرسیدم:
-پس بقیه کجاند؟؟
عمه گفت:
-رفتن استخر دارن شنا میکنند. بشینید تا براتون یک چایی بیارم. من ومامان کنار شقایق و زن عمو نشستیم. مامان با زنعمو مشغول صحبت کردن شد من هم باشقایق. می دونستم که شایان هنوز به خانوادش در مورد موضوع خواستگاری حرفی نزده. من هم تصمیم گرفتم در اون مورد چیزی به شقایق نگم. نیم ساعتی که گذشت. صدای صحبت کردن وخندیدن آقایون شنیده شد. عمه گفت:
-فکر کنم اومدن.
شایان درحالی که می خندید وارد شد .با دیدن من غافلگیر شد ،خودش را یکم جمع کرد وسلام داد .من هم مثل همیشه با لبی خندان جواب سلامش را دادم.
مامان به شایان نگاهی کرد و گفت: به به آقا شایان،چطوری؟عمو و شوهر عمه وشهروز هم بعد از شایان وارد شدن. بعد از سلام واحوال پرسی، تصمیم گرفتیم بیرون بریم وتوی فضای آزاد بشینیم. شایان طبق عادتش با شوخ طبعیش محفل را گرم نگه داشته بود . ومن هم طبق عادت چند ساله ام فقط چشم به شایان دوخته بودم. دلم نمی اومد ازش چشم بردارم. شایان هم گه گداری با چشمان زیبایش به من نگاهی می انداخت واز عمق نگاهش میتونستم بفهمم که چقدر من را دوست دارد وبرای دیدن من توی جمع به دنبال بهانه میگرده...
کی میگه عشق یعنی نرسیدن؟
اون روز تو بهترین فرصت شایان تصمبم گرفت بامن قدم بزنه به باغ رفتیم. جایی که هوا دلپذیربود. روی صندلی نشستیم. با هم ودر کنارهم.گل های پیچک ویاس اطراف ما را احاطه کرده بود. همه چی زیباتر شده بود. شایان نگاهی به من کرد وگفت:
-زیباتر از تو ندیدام مژگان.
چشمانم را به چشمانش دوختم.جادویی چشمانش من را دیوانه کرده بود. هر وقت به چشمانش نگاه میکردم. احساس میکردم عاشق ترراز قبل میشوم.
شایان ادامه داد:
-دیگه تحمل نداشتن ات برام مشکله . همین امشب کار را تمام میکنم وجلوی جمع مطرح میکنم. اینطور همه چی بهتر جلو میره. از حرف شایان جا خوردم وگفتم:
-فکر میکنی امروز واینجا مناسب باشه؟شایان چشمانش را به چشمانم دوخت.واقعا از دیدن چشمانش لذت میبردم. چشمایی که از دیدنش سیر نمیشدم. واقعا چرا اینقدرچشمانش برایم جذاب بود؟
شایان اروم گفت:
-عشق مکان وزمان نمیشناسه عشقم.
تو مال منی ومن مال تو. امروز بهترین فرصته.
بعد ازکمی صحبت کردن به طرف بقیه رفتیم. عمو و آقا مرتضی مشغول درست کردن کباب بودن . خانم ها هم مشغول صحبت کردن. مهرداد و بقیه هم مشغول والیبال بودن. هوا دیگه تاریک شده بود. زن عمو نگاهی به ما کرد وگفت:
- ۲.۴k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط