هر بامداد که تو را مییابم گویی جهان نخستین سطر خود را
هر بامداد که تو را مییابم، گویی جهان، نخستین سطر خود را دوباره مینویسد.
تو، با نگاهی که مرا نمیشناسد، لبخند میزنی،
و من، با قلبی که قرنها پیش از این دمیده است،
به تظاهر میکنم که برای نخستینبار، اسمت را میشنوم.
در این گردونهی بیامان، تنها من حافظهای زخمی دارم.
تمام دیدارهای ما بر پیشانی روحم حک شدهاند،
تمام وداعها، چون میخی زنگزده، بر دیوار جانم آویختهاند.
اما برای تو، هر لحظه طراوت نخستین بار را دارد،
و این معجزه، هم نعمتیست و هم لعنتی پنهان.
شبانگاه که عقربهها به آغاز بازمیگردند،
تو از من میگریزی نه با پاهایت، بلکه با زمان.
خاطرههایت میمیرند، و من، یتیمِ بیپناهِ قصهای میشوم
که تنها قهرمانش مرا به یاد نمیآورد.
و با این همه، هر بار که سپیده سر میزند،
سوگند میخورم اگر هزاران هزار بار هم این چرخه تکرار شود،
باز، از لحظهی نخست، بیهیچ گلایه،
دستت را خواهم گرفت و
از نو عاشقت خواهم شد.
[افسانه/Time Loop Tragedy]
تو، با نگاهی که مرا نمیشناسد، لبخند میزنی،
و من، با قلبی که قرنها پیش از این دمیده است،
به تظاهر میکنم که برای نخستینبار، اسمت را میشنوم.
در این گردونهی بیامان، تنها من حافظهای زخمی دارم.
تمام دیدارهای ما بر پیشانی روحم حک شدهاند،
تمام وداعها، چون میخی زنگزده، بر دیوار جانم آویختهاند.
اما برای تو، هر لحظه طراوت نخستین بار را دارد،
و این معجزه، هم نعمتیست و هم لعنتی پنهان.
شبانگاه که عقربهها به آغاز بازمیگردند،
تو از من میگریزی نه با پاهایت، بلکه با زمان.
خاطرههایت میمیرند، و من، یتیمِ بیپناهِ قصهای میشوم
که تنها قهرمانش مرا به یاد نمیآورد.
و با این همه، هر بار که سپیده سر میزند،
سوگند میخورم اگر هزاران هزار بار هم این چرخه تکرار شود،
باز، از لحظهی نخست، بیهیچ گلایه،
دستت را خواهم گرفت و
از نو عاشقت خواهم شد.
[افسانه/Time Loop Tragedy]
- ۱۳.۱k
- ۲۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط