پارت ۹۹

جونگ‌کوک فقط پنج دقیقه بعد از اون همه ماجرا، آروم و خسته چشم‌هاشو بست و خوابش برد. نفس‌هاش منظم شد، انگار هیچ چیز مهمی اتفاق نیفتاده.
اما ات… حتی نتونست پلک‌هاشو ببنده. درد مثل خنجر از شکمش بالا می‌رفت. نفساش تند و پشت سر هم، بدنش می‌لرزید. لب‌هاشو گاز می‌گرفت تا صداش درنیاد، تا جونگ‌کوک بیدار نشه.

سه ساعت همین‌جوری گذشت. هر ثانیه براش مثل یک قرن بود. با خودش فکر می‌کرد: «این درد لعنتی… چرا قطع نمیشه؟»
ولی بعد، یهو یه چیزی ذهنشو روشن کرد. درد خیلی شبیه درد پریود بود. با دستای لرزون گوشیشو برداشت، تقویم رو باز کرد… و بله. تاریخ نشون می‌داد همون روزها بود. یه آه عمیق کشید. زیر لب گفت:
– «محشر شد… الان وقتشه؟»

انگار درد جونگ‌کوک رو هم باید به این یکی اضافه می‌کرد. اخماش بیشتر تو هم رفت. نفساش دوباره لرزید، انگار هر دم می‌خواست بیفته زمین. ولی هیچ چیزی نگفت. نمی‌خواست جونگ‌کوک بفهمه.

نیم ساعت دیگه گذشت. تو سکوت، فقط صدای نفسای خواب‌زده‌ی جونگ‌کوک می‌اومد. یهو گوشی جونگ‌کوک روی پاتختی لرزید و زنگ خورد. ات سریع چشماشو بست، وانمود کرد خوابه.
جونگ‌کوک بیدار شد، با صدای گرفته گوشی رو جواب داد. معلوم بود شرکت کار فوری داره. بدون اینکه به ات چیزی بگه، از تخت پایین اومد. یه دوش ده دقیقه‌ای گرفت. آب دوش که قطع شد، صدای حوله‌کشیدنش توی حموم می‌پیچید. بعد با آرامش لباس پوشید، کمربندشو بست، ساعتشو انداخت، ادکلنشو زد.

ات هنوز چشم‌هاشو بسته بود، اما همه‌ی صداها رو می‌شنید. قلبش از درد و لرزش می‌کوبید.
جونگ‌کوک درست قبل از اینکه بره بیرون، دوباره برگشت سمت تخت. خم شد، دستشو گذاشت روی موهای ات، چند لحظه نوازش کرد. بعد سرشو نزدیک آورد، خط فک ات رو بوسید.

زیر لب با همون صدای آروم گفت:
– «بخواب کوچولو… من میام.»

و بعد از اتاق بیرون رفت.

ات وقتی صدای بسته‌شدن درو شنید، بالاخره پلک‌هاشو باز کرد. نفسشو با فشار بیرون داد، دستشو محکم گذاشت روی شکمش. پچ‌پچ کرد:
– «کوچولو؟… من دارم از درد می‌میرم.»

به زور خودش رو نشوند، پتو رو کنار زد و با قدم‌های لرزون سمت سرویس بهداشتی رفت…
دیدگاه ها (۳)

پارت ۱۰۰

پارت ۱۰۱

پارت ۹۸

پارت ۹۷

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟔ات با گونه‌های سرخ و نفس‌های...

دوست پسر دمدمی مزاج

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط