به دریا شکوه بردم از شب دشت

به دریا شِکوِه بردم از شب ِدشــت
وز این عمـری که تلـخ تلـخ بگـذشت

به هر موجی که می‌گفتم غـم خویش ،
سری می‌زد به سنگ و باز می‌گشت...

#فریدون_مشیری
دیدگاه ها (۱)

مپرس از من چرا در پیله مهر تو محبوسم که عشق از پیله های مرده...

خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافاتمشکن دل کس را که در این خانه...

شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهانشاهکار آفرینش خلقت زیبای تس...

زهر است عطای خلق ، هرچند دوا باشدحاجت ز که میخواهی ، جایی که...

هر موقع میدیدمش خنده روی لبش بود یه روز بهش گفتم خوشبحالت......

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط