رز وحشی
رز وحشی
پارت ۷
ات...
هیچ وقت یادم نمیره روز یکشنبه بود منو هانا یه خونه خراب بودیم در و پیکر خراب بود ولی بازم خوب بود•منو هانا از اون خونه در اومدیم داشت برف میومد هانا که سرما شدیدی خورده بود دیگه توان راه رفتن نداشت یهو بیهوش شد زورم بهش نمیرسید که ببرمش فقط تنها کاری که از دستم بر میومد بکشمش کنار جدول هانا رو بغل کرده بودم و زار زار گریه میکردم •یهو یه ماشین لوکس جلوی ما ایستاد یه زن مهربون اومد ازم پرسید که چیشده منم همه چی رو براش توضیح دادم اون خانمه هانا رو بغل کرد و گزاشتش توی ماشین و منم نشستم کنارش و اروم اروم گریه میکردم وقتی رسیدیم بیمارستان من و اون زنه هانا رو داخل بيمارستان بردیم هانا رو بردن داخل اتاق من و اون زن بیرون بودیم اسم اون زن سلین بود
{پرش زمان به ۵سال پیش }
سلین:انقدر گریه نکن
ات:نمیتونم اون تنها کسی هست دارم
سلین:خوب میشه نگران نباش
ات:سیع میکنم
سیلن:افرین دخترم
ات:خانم میشه خودتونو معرفی کنید؟
سلین:اره عزیزم من سلینم ۴۱سالمه
ات:خوشبختم خاله سلین منم اتم ۱۵ سالمه
سلین : منو خاله صدا نکن
ات:پس چی صداتون کنم؟
سلین:من بچه ندارم پس تو منو مامان صدام کن
ات:ولی شما......
سلین :به فرزندی قبول میکنم که تو و دوستت دخترای من باشید
ات:ممنون از کمک
سلین :خواهش دخترم
رفتیم داخل اتاق هانا بهش اومده بود
ات:خوبی
هانا:«باصدای گرفته»اره خوبم
ات:میخوای بلند شی
سلین :نه بزار دراز باشه
ات:اوهوم باشه
«نیم ساعت بعد »
هانا رو از بیمارستان مرخص کردن
رفتیم خونه سلین
سلین:ات اتاقت بالاست
ات:اها باشه
سلین:هانا دخترم تو اتاقت کنار اتاق اته
هانا:اها باشه ممنون
سلین :خواهش
خدمتکار اتاق رو نشونمون داد هرکی رفت داخل اتاقش
هانا اومد داخل اتاقم
هانا:ات.....اِممممم من ی کم میترسم امشب پیش تو بخوابم?
ات:اره بیا
هانا:مرسی پس اول من آب بخورم میام
ات:منم میام
هانا :بیا
مثل جوجه اُردک زشت رفتیم پایین در یخچال رو باز کردم و شیشه آب رو بیرون کشیدم و ریختم داخل لیوان
ات:من گشنمه
سلین:خوب چرا غذا برنمیداری بخورین؟
مثل چیز ترسیدیم
هانا:وایی خاله ترسیدم
سلین :دخترم مگه به هانا نگفتی؟
ات:ببخشید یادم رفت
سلین:خودم میگم بهش
هانا تعجب به ما نگاه میکرد
هانا:چی از من پنهان میکنید ؟
سلین :من به فرزندی قبول کردم
هانا:هااااااا!(تعجب و سوالی)
من که دادشتم غذا مو میخوردم مامان سلین همه چیز رو برای هانا گفت غذام که تمام شد بلند شودم و ظرفم رو شستم بعد از پله ها بالا رفتم و توی اتاقم روی تخت
دراز کشیدم و رفتم داخل فکر ......
🫀ات:دلم برای مامانم تنگ شده!
🧠ات:خفه بابا اگر دوست داشت ولت نمیکردن
🫀ات:مامانی
🧠ات:خفه شو قلب خفه شو
۱۰تا لایک
پارت ۷
ات...
هیچ وقت یادم نمیره روز یکشنبه بود منو هانا یه خونه خراب بودیم در و پیکر خراب بود ولی بازم خوب بود•منو هانا از اون خونه در اومدیم داشت برف میومد هانا که سرما شدیدی خورده بود دیگه توان راه رفتن نداشت یهو بیهوش شد زورم بهش نمیرسید که ببرمش فقط تنها کاری که از دستم بر میومد بکشمش کنار جدول هانا رو بغل کرده بودم و زار زار گریه میکردم •یهو یه ماشین لوکس جلوی ما ایستاد یه زن مهربون اومد ازم پرسید که چیشده منم همه چی رو براش توضیح دادم اون خانمه هانا رو بغل کرد و گزاشتش توی ماشین و منم نشستم کنارش و اروم اروم گریه میکردم وقتی رسیدیم بیمارستان من و اون زنه هانا رو داخل بيمارستان بردیم هانا رو بردن داخل اتاق من و اون زن بیرون بودیم اسم اون زن سلین بود
{پرش زمان به ۵سال پیش }
سلین:انقدر گریه نکن
ات:نمیتونم اون تنها کسی هست دارم
سلین:خوب میشه نگران نباش
ات:سیع میکنم
سیلن:افرین دخترم
ات:خانم میشه خودتونو معرفی کنید؟
سلین:اره عزیزم من سلینم ۴۱سالمه
ات:خوشبختم خاله سلین منم اتم ۱۵ سالمه
سلین : منو خاله صدا نکن
ات:پس چی صداتون کنم؟
سلین:من بچه ندارم پس تو منو مامان صدام کن
ات:ولی شما......
سلین :به فرزندی قبول میکنم که تو و دوستت دخترای من باشید
ات:ممنون از کمک
سلین :خواهش دخترم
رفتیم داخل اتاق هانا بهش اومده بود
ات:خوبی
هانا:«باصدای گرفته»اره خوبم
ات:میخوای بلند شی
سلین :نه بزار دراز باشه
ات:اوهوم باشه
«نیم ساعت بعد »
هانا رو از بیمارستان مرخص کردن
رفتیم خونه سلین
سلین:ات اتاقت بالاست
ات:اها باشه
سلین:هانا دخترم تو اتاقت کنار اتاق اته
هانا:اها باشه ممنون
سلین :خواهش
خدمتکار اتاق رو نشونمون داد هرکی رفت داخل اتاقش
هانا اومد داخل اتاقم
هانا:ات.....اِممممم من ی کم میترسم امشب پیش تو بخوابم?
ات:اره بیا
هانا:مرسی پس اول من آب بخورم میام
ات:منم میام
هانا :بیا
مثل جوجه اُردک زشت رفتیم پایین در یخچال رو باز کردم و شیشه آب رو بیرون کشیدم و ریختم داخل لیوان
ات:من گشنمه
سلین:خوب چرا غذا برنمیداری بخورین؟
مثل چیز ترسیدیم
هانا:وایی خاله ترسیدم
سلین :دخترم مگه به هانا نگفتی؟
ات:ببخشید یادم رفت
سلین:خودم میگم بهش
هانا تعجب به ما نگاه میکرد
هانا:چی از من پنهان میکنید ؟
سلین :من به فرزندی قبول کردم
هانا:هااااااا!(تعجب و سوالی)
من که دادشتم غذا مو میخوردم مامان سلین همه چیز رو برای هانا گفت غذام که تمام شد بلند شودم و ظرفم رو شستم بعد از پله ها بالا رفتم و توی اتاقم روی تخت
دراز کشیدم و رفتم داخل فکر ......
🫀ات:دلم برای مامانم تنگ شده!
🧠ات:خفه بابا اگر دوست داشت ولت نمیکردن
🫀ات:مامانی
🧠ات:خفه شو قلب خفه شو
۱۰تا لایک
- ۳۲۴
- ۲۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط