سرت روی دست کج شده روی میز
سرت روی دست، کج شده روی میز
داری نگاه میکنی...
کجا؟ نمیدونم
ولی من تمام حواسم رو
یهجایی پیش تو جا گذاشتم.
کاش یهذره کیفت رو جابهجا میکردی
تا ببینم توی کدوم سرزمین،
اسیر شدی...
موهات کوتاهه،
ولی بوش تا اینجا میرسه.
سخته کشیدن مویی که بو و عطر داره،
میترسم آخرش خراب بشه —
نگاهت گم شه،
یا وقتِ چای خوردنت تموم.
خوش به حال لیوان...
از من به تو نزدیکتره.
باید دنبال یه بهونه باشم،
تا چرخی بزنی و
تا عمق چشمهات برم...
سیاه؟
قهوهای؟
سبز شرقی؟
یا ترکیبی از آبی و سبز؟
که سبزیِ گندمزار داره
و آبیِ آسمونِ بعد از بارون.
صدای موزیک باعث شد به خودت بیای.
غریب و آشنا...
دوست دارم اون لحظه رو.
دست بردی سمت لیوان
تا گرماش رو حس کنی.
من، توی دلم،
آروم گفتم: «هنوز گرمه...»
شاید برای تو چند ساعت گذشته،
ولی برای من
همهچی انگار هماکنون بود.
مقنعهت رو یه سانت جلو کشیدی
دو سانت عقب...
کیفت جا بهجا شد
و با دست تو، راهیِ صندلی کناری شد.
دستت رفت زیر چونهت.
خدایا، دمت گرم،
همهچی رو خودت جور کردی...
من تمام تلاشم رو میکردم
تا زیباترین صحنهی زندگیمو
نقاشی کنم.
همهچی خوب بود
تا وقتی که منو دیدی...
خندیدی...
و من همونجا
مات شدم.
تو نمیدونی
که چشمهات
چه آتیشی به دلم زد.
با تو زندونم،
ولی حس میکنم آزادم.
از وقتی با دستت گرمای چای رو چک کردی،
میدونی من چقدر با عجله
با قلمم بازی میکردم؟
چشمهات موند...
ترس از رفتن، از تموم شدن.
آروم بلند شدم،
اومدم سمت میزی که تو نشسته بودی
و با دستام وسایلم رو مرتب کردم.
نقاشیِ سیاهقلمی که روبهروی تو بود،
آشنا شد...
هرچی نزدیکتر میشدم،
واضحتر میدیدیش.
چند قدم،
به درازای یک عمر...
رسیدم.
حرفی نبود،
جز یه سلام ساده
و اشاره به تابلوی نیمهتمام:
— پیشکش نیست
قصد جسارت هم ندارم
ولی ناقص موند
به خاطر هزار و یک دلیل
که فقط میشه… فهمید.
شاعر میگه:
"هر که را هنری داده خدا..."
تو گفتی:
«تو چشمهام، من و شعرهامو میبینی؟»
گفتم:
"من شاعر نیستم
فقط بازی با قلم بلدم..."
دختر، خیره به تصویری شد
که چشم نداشت.
گفت:
— لااقل زیرش امضا کن.
احسان، و شما؟
— من؟ دقیقا…
با تابلوی شما همراهم.
سایهروشن زدین، اسم منم باهاشه.
"کیف کردم واسه شنیدن اسمش..."
گفتم:
فرصتی باشه، تکمیلش میکنم
ولی الان… نمیشه.
— چرا؟
اون نمیدونست چرا…
ولی من،
الان هیروشیما بودم
بعدِ بمب اتم.
باید از نو بسازم خودمو.
— نقاشی بمونه پیش من
امانت تا فردا همین موقع،
همینجا...
تا تکمیل بشه.
همهچی داشت
مثل یه پازل بههم میچسبید.
اسم، قرار، فردا...
فقط مونده بود تماس.
تو ذهنم،
بهونههای الکی مثل رگبار شلیک میشدن:
«شاید فردا نتونم بیام…
کار دارم…
یعنی، کار میکنم...
نمیدونم کجا و چطوری هماهنگ شیم…»
گفتم:
راستش، تو کارگاه نجاری کار میکنم.
تمام من، ختم میشه به دست.
سر و صدا…
ولی تهش میرسه به نقاشی،
قاب چوبی،
و نگاه مردم
که اسیرش میشن.
گاهی هم خطی،
در وصف یار...
و تکیه به دیوار.
منتظر بودم بگه:
«شمارهات؟»
ولی نگاهش پایین بود،
به نقاشیای که
چشم نداشت.
میشنید،
غیرممکن بود نشنوه...
سرش رو بالا آورد:
— کی دانشگاه هستید؟
من، شنبه و دو روز آخر هفته.
— خوب، قرارمون چهارشنبه، همین موقع، همینجا.
باز نشد.
زمان، بزرگترین دشمنم شد.
ثانیههایی که
دنبالهی عقربهها رو
بیرحمانه دویدن...
جملات، این بار جور نشد.
دیوار رویای من
ناتمام موند.
فقط گفتم:
— چشم.
فقط… نقاشی فراموش نشه.
و حالا...
چند روز بعد،
دقیقاً چهارشنبه،
همون ساعت، همون کافه دانشگاه...
من هنوز منتظرم.
بیست سال گذشته،
و من
هنوز منتظر نقاشیام
که چشماش باعث شد
شاعر بشم.
به وقت شببیداریهای تکراری.
داری نگاه میکنی...
کجا؟ نمیدونم
ولی من تمام حواسم رو
یهجایی پیش تو جا گذاشتم.
کاش یهذره کیفت رو جابهجا میکردی
تا ببینم توی کدوم سرزمین،
اسیر شدی...
موهات کوتاهه،
ولی بوش تا اینجا میرسه.
سخته کشیدن مویی که بو و عطر داره،
میترسم آخرش خراب بشه —
نگاهت گم شه،
یا وقتِ چای خوردنت تموم.
خوش به حال لیوان...
از من به تو نزدیکتره.
باید دنبال یه بهونه باشم،
تا چرخی بزنی و
تا عمق چشمهات برم...
سیاه؟
قهوهای؟
سبز شرقی؟
یا ترکیبی از آبی و سبز؟
که سبزیِ گندمزار داره
و آبیِ آسمونِ بعد از بارون.
صدای موزیک باعث شد به خودت بیای.
غریب و آشنا...
دوست دارم اون لحظه رو.
دست بردی سمت لیوان
تا گرماش رو حس کنی.
من، توی دلم،
آروم گفتم: «هنوز گرمه...»
شاید برای تو چند ساعت گذشته،
ولی برای من
همهچی انگار هماکنون بود.
مقنعهت رو یه سانت جلو کشیدی
دو سانت عقب...
کیفت جا بهجا شد
و با دست تو، راهیِ صندلی کناری شد.
دستت رفت زیر چونهت.
خدایا، دمت گرم،
همهچی رو خودت جور کردی...
من تمام تلاشم رو میکردم
تا زیباترین صحنهی زندگیمو
نقاشی کنم.
همهچی خوب بود
تا وقتی که منو دیدی...
خندیدی...
و من همونجا
مات شدم.
تو نمیدونی
که چشمهات
چه آتیشی به دلم زد.
با تو زندونم،
ولی حس میکنم آزادم.
از وقتی با دستت گرمای چای رو چک کردی،
میدونی من چقدر با عجله
با قلمم بازی میکردم؟
چشمهات موند...
ترس از رفتن، از تموم شدن.
آروم بلند شدم،
اومدم سمت میزی که تو نشسته بودی
و با دستام وسایلم رو مرتب کردم.
نقاشیِ سیاهقلمی که روبهروی تو بود،
آشنا شد...
هرچی نزدیکتر میشدم،
واضحتر میدیدیش.
چند قدم،
به درازای یک عمر...
رسیدم.
حرفی نبود،
جز یه سلام ساده
و اشاره به تابلوی نیمهتمام:
— پیشکش نیست
قصد جسارت هم ندارم
ولی ناقص موند
به خاطر هزار و یک دلیل
که فقط میشه… فهمید.
شاعر میگه:
"هر که را هنری داده خدا..."
تو گفتی:
«تو چشمهام، من و شعرهامو میبینی؟»
گفتم:
"من شاعر نیستم
فقط بازی با قلم بلدم..."
دختر، خیره به تصویری شد
که چشم نداشت.
گفت:
— لااقل زیرش امضا کن.
احسان، و شما؟
— من؟ دقیقا…
با تابلوی شما همراهم.
سایهروشن زدین، اسم منم باهاشه.
"کیف کردم واسه شنیدن اسمش..."
گفتم:
فرصتی باشه، تکمیلش میکنم
ولی الان… نمیشه.
— چرا؟
اون نمیدونست چرا…
ولی من،
الان هیروشیما بودم
بعدِ بمب اتم.
باید از نو بسازم خودمو.
— نقاشی بمونه پیش من
امانت تا فردا همین موقع،
همینجا...
تا تکمیل بشه.
همهچی داشت
مثل یه پازل بههم میچسبید.
اسم، قرار، فردا...
فقط مونده بود تماس.
تو ذهنم،
بهونههای الکی مثل رگبار شلیک میشدن:
«شاید فردا نتونم بیام…
کار دارم…
یعنی، کار میکنم...
نمیدونم کجا و چطوری هماهنگ شیم…»
گفتم:
راستش، تو کارگاه نجاری کار میکنم.
تمام من، ختم میشه به دست.
سر و صدا…
ولی تهش میرسه به نقاشی،
قاب چوبی،
و نگاه مردم
که اسیرش میشن.
گاهی هم خطی،
در وصف یار...
و تکیه به دیوار.
منتظر بودم بگه:
«شمارهات؟»
ولی نگاهش پایین بود،
به نقاشیای که
چشم نداشت.
میشنید،
غیرممکن بود نشنوه...
سرش رو بالا آورد:
— کی دانشگاه هستید؟
من، شنبه و دو روز آخر هفته.
— خوب، قرارمون چهارشنبه، همین موقع، همینجا.
باز نشد.
زمان، بزرگترین دشمنم شد.
ثانیههایی که
دنبالهی عقربهها رو
بیرحمانه دویدن...
جملات، این بار جور نشد.
دیوار رویای من
ناتمام موند.
فقط گفتم:
— چشم.
فقط… نقاشی فراموش نشه.
و حالا...
چند روز بعد،
دقیقاً چهارشنبه،
همون ساعت، همون کافه دانشگاه...
من هنوز منتظرم.
بیست سال گذشته،
و من
هنوز منتظر نقاشیام
که چشماش باعث شد
شاعر بشم.
به وقت شببیداریهای تکراری.
- ۳۱.۱k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط