در جست و جوی حقیقت (پارت 10)
انچه گذشت:
ولی من دلم نمی خواد . چرا باید دنبال چند تا مرد که تاحالا ندیدمشون برم؟(شدو چشمش رو نیم باز کرد و از گوشه چشم به روژ نگاه کرد و ادامه داد) این یک خواهش نیست . یک دستوره ومعمولا افرادی که مقاومت می کنند مظنون اصلی هستند.
زمان حال: ادامه داستان:(از زبان نویسنده)
شدو که انگار قبلاً هر گوشه و کنار این ساختمان را میشناخت، به اتاقی کوچک در گوشه سالن اشاره کرد. لحن صدایش آرام بود، اما قدرت و اقتدار در تک تک کلماتش موج میزد: "تکی وارد میشید. بدون اجازه من، هیچکس حق ورود یا خروج نداره. مفهوم شد؟"
اتاق کوچک بود، با دیوارهایی پوشیده از رنگ خاکستری کدر که زمان رد پای خود را روی آنها به جا گذاشته بود. ترکهای بزرگ و ریز در گوشههای دیوارها دیده میشد. وسط اتاق، یک میز آهنی کهنه و زنگزده قرار داشت که سطح آن پر از خراشها و فرورفتگیهای عمیق بود. دو صندلی چوبی قدیمی و لق، در دو طرف میز گذاشته شده بود. چراغی از سقف آویزان بود که نورش فقط روی میز متمرکز شده بود. هر چند ثانیه، چراغ چشمکی میزد و سایههای مرموز و لرزانی روی دیوارها نقش میبست.
فضا سنگین بود. شدو نگاهی به تیم انداخت، سپس به آرامی گفت: "بزرگترین اشتباهتون اینه که فکر کنید من از بازیهای شما خبر ندارم. حالا بیاید ببینیم حقیقت کجا پنهان شده."
"
روژ روی صندلی نشست، دستهایش را روی میز گذاشت و به چراغ کمنور بالای سرش خیره شد. سایهی لرزان چراغ روی دیوارها حرکت میکرد، انگار میخواست زخمهای گذشته را یادآوری کند. شدو روبهروی او ایستاد و گفت: "روژ، اون شب کجا بودی؟"
روژ چشمانش را چرخاند و با لحنی که کمی خسته بود، پاسخ داد: "توی خونه بودم، داشتم فیلم میدیدم. چیزی ندیدم."
شدو کمی سکوت کرد. سپس نگاه نافذش را به روژ دوخت و ادامه داد: "تو همیشه به جزئیات توجه میکنی. چیزی ندیدی؟ حتی کوچکترین علامت یا رفتار مشکوک؟"
روژ با لحنی خونسرد گفت: "نه، چیزی ندیدم. حتی اگه چیزی بود که اهمیت داشته باشه، مطمئنم الان یادم میاومد."
شدو کمی خم شد، دستهایش را روی میز گذاشت و با صدایی آرام اما پر از نفوذ گفت: "به رابطهات با ایوان فکر کردم. چیزی در رفتار یا گذشتهی ایوان که به نظرت عجیب باشه، ندیدی؟"
روژ لبخند کوتاهی زد، انگار میخواست با این حرکت تنش را کاهش دهد، اما جوابش قاطع بود: "نه، ایوان مثل همیشه رفتار میکرد. چیزی که فکر میکنی، ربطی به او نداره."
شدو چند ثانیهای سکوت کرد، انگار میخواست این پاسخها را در ذهنش تحلیل کند. سپس گفت: "باشه، روژ. برو. ولی یادت باشه، سکوت گاهی بیشتر از کلمات حرف میزنه."
سیلور با قدمهایی آرام وارد اتاق شد و روی صندلی نشست. نگاهش مضطرب بود، اما به سختی تلاش میکرد خونسردی خودش را حفظ کند. شدو نگاهی سرد به او انداخت و گفت:
"سیلور، درباره سونیک حرف بزن. آخرین باری که دیدیش، چی گفت؟"
سیلور کمی مکث کرد، انگار که در تلاش بود تا چیزی به یاد بیاورد.
"چیزی زیادی نگفت، فقط همیشه تو فکر بود. از مدتها قبل از ما فاصله گرفته بود، بیشتر وقتش رو تنها میگذروند."
شدو سرش را کمی تکان داد و گفت:
"فاصله گرفتنش دلیل خاصی داشت؟ چیزی که باعث شده باشه خودش رو از همه دور کنه؟"
سیلور نفس عمیقی کشید و به میز خیره شد.
"نمیدونم، شدو. ولی همیشه یه حسی داشتم که چیزی ذهنش رو مشغول کرده بود. چیزی که نمیخواست با ما در میون بذاره."
شدو کمی سکوت کرد، سپس گفت:
"باشه. حالا بگو ببینم، چیز دیگهای هست که به نظرت باید بدونم؟"
سیلور لحظهای تردید کرد، سپس به کیفش دست برد و نقشهای را بیرون آورد. نقشه را روی میز باز کرد و گفت:
"راستش، این رو پیدا کردم. مطمئن نیستم به چیزی مربوط باشه، ولی حس میکنم باید این رو ببینی. این نقشهای از تونلهای قدیمی شرکت است."
شدو به نقشه نگاه کرد. خطوط پیچیده و نقاط مشخص شده روی نقشه توجهش را جلب کرد. سرش را بلند کرد و با لحنی جدی گفت:
"این میتونه چیزی باشه که ما دنبالشم. همین الان میریم بررسی کنیم."
---این داستان ادامه داره---
نویسنده: دوستان نظر؟ خودم که داره خیلی ازین رمان خوشم میاد .. با اینکه الان مسافرتم ولی پارت دادم .. چقدر مهربونم آخه من؟ خلاصه .. نظرتون خیلی برام مهمه چون پارت بعد خیلی خفنههههههههه
منتظر نظراتم:)
ولی من دلم نمی خواد . چرا باید دنبال چند تا مرد که تاحالا ندیدمشون برم؟(شدو چشمش رو نیم باز کرد و از گوشه چشم به روژ نگاه کرد و ادامه داد) این یک خواهش نیست . یک دستوره ومعمولا افرادی که مقاومت می کنند مظنون اصلی هستند.
زمان حال: ادامه داستان:(از زبان نویسنده)
شدو که انگار قبلاً هر گوشه و کنار این ساختمان را میشناخت، به اتاقی کوچک در گوشه سالن اشاره کرد. لحن صدایش آرام بود، اما قدرت و اقتدار در تک تک کلماتش موج میزد: "تکی وارد میشید. بدون اجازه من، هیچکس حق ورود یا خروج نداره. مفهوم شد؟"
اتاق کوچک بود، با دیوارهایی پوشیده از رنگ خاکستری کدر که زمان رد پای خود را روی آنها به جا گذاشته بود. ترکهای بزرگ و ریز در گوشههای دیوارها دیده میشد. وسط اتاق، یک میز آهنی کهنه و زنگزده قرار داشت که سطح آن پر از خراشها و فرورفتگیهای عمیق بود. دو صندلی چوبی قدیمی و لق، در دو طرف میز گذاشته شده بود. چراغی از سقف آویزان بود که نورش فقط روی میز متمرکز شده بود. هر چند ثانیه، چراغ چشمکی میزد و سایههای مرموز و لرزانی روی دیوارها نقش میبست.
فضا سنگین بود. شدو نگاهی به تیم انداخت، سپس به آرامی گفت: "بزرگترین اشتباهتون اینه که فکر کنید من از بازیهای شما خبر ندارم. حالا بیاید ببینیم حقیقت کجا پنهان شده."
"
روژ روی صندلی نشست، دستهایش را روی میز گذاشت و به چراغ کمنور بالای سرش خیره شد. سایهی لرزان چراغ روی دیوارها حرکت میکرد، انگار میخواست زخمهای گذشته را یادآوری کند. شدو روبهروی او ایستاد و گفت: "روژ، اون شب کجا بودی؟"
روژ چشمانش را چرخاند و با لحنی که کمی خسته بود، پاسخ داد: "توی خونه بودم، داشتم فیلم میدیدم. چیزی ندیدم."
شدو کمی سکوت کرد. سپس نگاه نافذش را به روژ دوخت و ادامه داد: "تو همیشه به جزئیات توجه میکنی. چیزی ندیدی؟ حتی کوچکترین علامت یا رفتار مشکوک؟"
روژ با لحنی خونسرد گفت: "نه، چیزی ندیدم. حتی اگه چیزی بود که اهمیت داشته باشه، مطمئنم الان یادم میاومد."
شدو کمی خم شد، دستهایش را روی میز گذاشت و با صدایی آرام اما پر از نفوذ گفت: "به رابطهات با ایوان فکر کردم. چیزی در رفتار یا گذشتهی ایوان که به نظرت عجیب باشه، ندیدی؟"
روژ لبخند کوتاهی زد، انگار میخواست با این حرکت تنش را کاهش دهد، اما جوابش قاطع بود: "نه، ایوان مثل همیشه رفتار میکرد. چیزی که فکر میکنی، ربطی به او نداره."
شدو چند ثانیهای سکوت کرد، انگار میخواست این پاسخها را در ذهنش تحلیل کند. سپس گفت: "باشه، روژ. برو. ولی یادت باشه، سکوت گاهی بیشتر از کلمات حرف میزنه."
سیلور با قدمهایی آرام وارد اتاق شد و روی صندلی نشست. نگاهش مضطرب بود، اما به سختی تلاش میکرد خونسردی خودش را حفظ کند. شدو نگاهی سرد به او انداخت و گفت:
"سیلور، درباره سونیک حرف بزن. آخرین باری که دیدیش، چی گفت؟"
سیلور کمی مکث کرد، انگار که در تلاش بود تا چیزی به یاد بیاورد.
"چیزی زیادی نگفت، فقط همیشه تو فکر بود. از مدتها قبل از ما فاصله گرفته بود، بیشتر وقتش رو تنها میگذروند."
شدو سرش را کمی تکان داد و گفت:
"فاصله گرفتنش دلیل خاصی داشت؟ چیزی که باعث شده باشه خودش رو از همه دور کنه؟"
سیلور نفس عمیقی کشید و به میز خیره شد.
"نمیدونم، شدو. ولی همیشه یه حسی داشتم که چیزی ذهنش رو مشغول کرده بود. چیزی که نمیخواست با ما در میون بذاره."
شدو کمی سکوت کرد، سپس گفت:
"باشه. حالا بگو ببینم، چیز دیگهای هست که به نظرت باید بدونم؟"
سیلور لحظهای تردید کرد، سپس به کیفش دست برد و نقشهای را بیرون آورد. نقشه را روی میز باز کرد و گفت:
"راستش، این رو پیدا کردم. مطمئن نیستم به چیزی مربوط باشه، ولی حس میکنم باید این رو ببینی. این نقشهای از تونلهای قدیمی شرکت است."
شدو به نقشه نگاه کرد. خطوط پیچیده و نقاط مشخص شده روی نقشه توجهش را جلب کرد. سرش را بلند کرد و با لحنی جدی گفت:
"این میتونه چیزی باشه که ما دنبالشم. همین الان میریم بررسی کنیم."
---این داستان ادامه داره---
نویسنده: دوستان نظر؟ خودم که داره خیلی ازین رمان خوشم میاد .. با اینکه الان مسافرتم ولی پارت دادم .. چقدر مهربونم آخه من؟ خلاصه .. نظرتون خیلی برام مهمه چون پارت بعد خیلی خفنههههههههه
منتظر نظراتم:)
- ۴.۴k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط