نوبت عاشقی من شد و بازاری نیست

نوبت عاشقی من شد و بازاری نیست
وای برمن که در این شهر خریداری نیست

گشته ام باغ خیالات نظر را تا صبح
همه خوابند و در این غمکده بیداری نیست

عقل گوید که دل آزار تو را حسی هست؟؟
این چه حسی است که در خون ورگش جاری نیست

آنقدر دور شدی ،محو شدی از نظرم
که در این فاصله افتادم و اصراری نیست

بسته ام بار سفر را که روم از دل تو
که تو از بند دل آزادی و اجباری نیست
دیدگاه ها (۱)

امشب شبی دیگر شد و من با دلم تنها شدمگفتم حدیث عاشقی رسوا تر...

ای عاشقان بلوا کنید ، امشب دلم سرزنده شدامشب دلی ، دلبر رسید...

خیال آمدنت دیشبم به سر می زد نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد...

می ﺭﻭﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺍﺯﺧﻮﻳﺶ ﺗﺎ ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖﻣﻰ ﺭﻭﻡ، ﺑﺎ ﻛﻔﺶ ﻫﺎ، ﺩﻧ...

رز وحشی پارت۵ { پنج ماه بعد} ات...الان پنج ماه که از ما جرای...

مریم یوسفی نصیری نژاد

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط