عشق درسایه سلطنت پارت64

مری: میخوام برم داخل
دربان جلوی در : اعلا حضرت حضور ندارن بانو..‌
مری: با خودشون کاری ندارم توی اتاقشون چیزی جا گذاشتم
دربارن : ما چنین اجازه ای نداریم
با خشم گفتم
مری:در رو باز کنین
سر پایین انداخت و گفت
دربان: ما نمیتونیم بانو
با بغض و صدای لرزون بلند داد زدم گفتم
مری: این در لعنتی رو باز كنين..
صدای بلندتری از پشت سرم گفت
تهیونگ: اینجا چه خبره؟
صدای تهیونگ اونقدر واضح بود که نخوام برگردم به پشت
سر و همونجور وایستادم.
دربارنها تعظیمی کردن و گفت
دربان :بانو میخوان برن توی اتاق کار شما .. من گفتم حضور ندارین سرورم. ولی ایشون اصرار دارن
تهیونگ: تو اتاق کار من چیکار داری؟
چشمام رو بستم و داغون و اروم گفتم
مری:چیزی جا گذاشتم
اومد روبروم با چشمای قرمزم زل زدم بهش
تهیونگ خیره تو چشمم دستش رو بالا برد و اشاره ای زد که
در باز شد. سریع و با قدمای بلند دویدم داخل اتاقش خودشم پشت سرم اومد. مستقیم رفتم سراغ سطل گوشه اتاقش و دو نصف نامه مادرم رو بیرون کشیدم و بی توجه بهش که وسط اتاق ایستاده بود و نگام میکرد همونجا کنار سطل رو زمین نشستم و با دست دو نصف رو کنار هم نگه داشتم و شروع
کردم به خوندن انگار مادرمم میدونست بهش نیاز دارم.... تو اوج محبت و به دور از ملکه بودن برام نوشته بود با حس و حال مادرانه و بدون ذکر مسایلی مالی و سیاسی از دلتنگی هاش نوشته بود. از اینکه دوسم داره... از اینکه جای خالیم رو توی قصر و زندگیش حس میکنه سرم رو انداخته بودم پایین و میخوندم و اشکام اروم پایین میریخت نامه که تموم شد دستی به صورتم کشیدم و کامل اشکام رو پاک کردم و بلند شدم و بدون توجه به تهیونگ که همونجور خیره نگام میکرد زیر سنگینی نگاهش سمت در رفتم که اروم گفت
تهیونگ: خیلی غیر قابل پیش بینی هستی... یه لحظه خیلی شاد و سر زنده.. یه لحظه خشمگین مثل یه ببردرنده که ممکنه هر کسی رو تیکه تیکه کنی.. یه لحظه ناراحت و اشک ریزون که انگار کمرت زیر سختی ها خم شده...
همونجور پشت بهش گفتم
مری: همه آدما اینجورین... گاهی لازمه کمرت خم بشه...
تهیونگ: بله.. ولی بعدش لازمه که در مقابل همه سختی ها
محکم ایستاد. پس بیایست. مثل همه این روزها....
برگشتم سمتش که بدون نگاه کردن بهم رفت لب پنجره واقعا با حرفش بهم امید داد و تشویق به جنگیدنم کرد؟
تهیونگ: روزها میگذرن. سختیها میگذرن.. فقط کافیه
خودت رو توی هر شرایطی حفظ کنی.. خود شیطون و
سرزنده و شادتو...
همونجور بهش که پشتش بهم بود نگاه کردم همونجور شوکه و تو فکر از اتاقش بیرون اومدم و به اتاقم برگشتم...
واقعا داشت تشویقم میکرد؟ بهم میگفت بجنگم؟ تلاش کنم؟ پادشاه تهیونگ داشت بهم امید میداد که خودمو حفظ کنم؟
به حق چیزهای ندیده و نشنیده...

***
پارت هدیه هم گذاشتم حمایت کنید قشنگا 💗 ✨
لایک180
کامنت200
دیدگاه ها (۲۸۶)

عشق درسایه سلطنت پارت65

عشق درسایه سلطنت پارت66

عشق درسایه سلطنت پارت63

عشق درسایه سلطنت پارت62

رمان چرا به من نمی پیوندی؟.............بردم روی پشت بوم یجا ...

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط