اگه باور نمیکنی آستینم رو بالا بزن و خودت ببین
« اگه باور نمیکنی ، آستینم رو بالا بزن و خودت ببین!»
کوروهیکو آستین تاکاکو رو بالا زد و با دیدن یه زخم دایره ای تازه درست روی دستش از تعجب خشکش زد :« م-معذرت میخوام! چ-چیشده؟!»
تاکو اخمی کرد و با عصبانیت کورو رو از اتاق بیرون کرد و دوباره خودشو روی تخت انداخت و از خستگی خوابش برد .
کورو اون ور در با ناراحتی به در تکیه داد و زیر لب گفت :« چه خبره؟...چیشده که من خبر ندارم؟...
همینطور که داشت با خودش حرف میزد ؛ نگاهش به کیف تاکاکو افتاد که چند تا برگه ازش بیرون زدن و مهر بیمارستان رو دارن ، سریع اون برگه رو برداشت و شروع به خوندن کرد...هر کلمه رو که میخوند بیشتر توی شوک فرو میرفت و اشک بیشتر تو چشماش جمع میشد . در آخر زانوهاش سست شد و روی زمین افتاد ، سرش رو به در تکیه داد و دستشو بی جون به سمتی پرت کرد تا اون برگه های شوم دیگه تو دستاش نباشن . اشکاش سرازیر شد و کل صورتش رو پوشوند ، زیر لب تکرار میکرد :« چرا...چرا باید همچین اتفاقی بیوفته...چرا؟!
با فریاد آخر کوروهیکو ، بغضش شکست و اشک کل صورتش رو پوشوند . از صداش فریاد هاش تاکاکو از خواب پرید و با احتیاط در رو باز کرد ، همین که در رو باز کرد سر کورو به پاهاش و تاکاکو جا خورد . کوروهیکو با دستپاچگی بلند شد و با صورت خیس از گریه اش که هنوز هم بند نيومده بود ، با لکنت پرسید :« تا-تاکاکو؟ خوبی؟؟»
تاکو شونه ای بالا انداخت و با بیخیالی گفت :« آره ، چیزی نشده که . » همون لحظه نگاهش به برگه های پخش و پلا روی زمین و چهره کورو که مثل یه بچه گربه ناراحت بود افتاد و سرش پایین انداخت و زیر لب گفت :« اوه...بالاخره خودت همه چیز رو فهمیدی ، نه؟»
کوروهیکو بینیشو بالا کشید و سرشو تکون داد . تاکاکو ادامه داد :« ببخشید...کوروهیکو...نمیخواستم نگرانت کنم . »
کورو بدون گفتن حرفی محکم تاکاکو رو بغل کرد . تاکو متقبلا اون رو به آغوش کشید و دستش رو برای آروم کردنش به کمر کوروهیکو کشید . صداش هق هق خفه کورو شنیده میشد که گریه میکنه . تاکاکو گفت : « آروم باش بچه کوچولو...چیزی نشده که . »
کوروهیکو آستین تاکاکو رو بالا زد و با دیدن یه زخم دایره ای تازه درست روی دستش از تعجب خشکش زد :« م-معذرت میخوام! چ-چیشده؟!»
تاکو اخمی کرد و با عصبانیت کورو رو از اتاق بیرون کرد و دوباره خودشو روی تخت انداخت و از خستگی خوابش برد .
کورو اون ور در با ناراحتی به در تکیه داد و زیر لب گفت :« چه خبره؟...چیشده که من خبر ندارم؟...
همینطور که داشت با خودش حرف میزد ؛ نگاهش به کیف تاکاکو افتاد که چند تا برگه ازش بیرون زدن و مهر بیمارستان رو دارن ، سریع اون برگه رو برداشت و شروع به خوندن کرد...هر کلمه رو که میخوند بیشتر توی شوک فرو میرفت و اشک بیشتر تو چشماش جمع میشد . در آخر زانوهاش سست شد و روی زمین افتاد ، سرش رو به در تکیه داد و دستشو بی جون به سمتی پرت کرد تا اون برگه های شوم دیگه تو دستاش نباشن . اشکاش سرازیر شد و کل صورتش رو پوشوند ، زیر لب تکرار میکرد :« چرا...چرا باید همچین اتفاقی بیوفته...چرا؟!
با فریاد آخر کوروهیکو ، بغضش شکست و اشک کل صورتش رو پوشوند . از صداش فریاد هاش تاکاکو از خواب پرید و با احتیاط در رو باز کرد ، همین که در رو باز کرد سر کورو به پاهاش و تاکاکو جا خورد . کوروهیکو با دستپاچگی بلند شد و با صورت خیس از گریه اش که هنوز هم بند نيومده بود ، با لکنت پرسید :« تا-تاکاکو؟ خوبی؟؟»
تاکو شونه ای بالا انداخت و با بیخیالی گفت :« آره ، چیزی نشده که . » همون لحظه نگاهش به برگه های پخش و پلا روی زمین و چهره کورو که مثل یه بچه گربه ناراحت بود افتاد و سرش پایین انداخت و زیر لب گفت :« اوه...بالاخره خودت همه چیز رو فهمیدی ، نه؟»
کوروهیکو بینیشو بالا کشید و سرشو تکون داد . تاکاکو ادامه داد :« ببخشید...کوروهیکو...نمیخواستم نگرانت کنم . »
کورو بدون گفتن حرفی محکم تاکاکو رو بغل کرد . تاکو متقبلا اون رو به آغوش کشید و دستش رو برای آروم کردنش به کمر کوروهیکو کشید . صداش هق هق خفه کورو شنیده میشد که گریه میکنه . تاکاکو گفت : « آروم باش بچه کوچولو...چیزی نشده که . »
- ۱.۱k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط