روزگار غیر باور

روزگار غیر باور
پارت 54


#همتا
هیونجون الان خیلی با هیونجونی که دیده بودم فرق داشت.
پرستار اومد داخل اتاق و داخل سرم خانم نام یه چیزی ریخت و گفت: بهتره یه چیزی بخورید.
و از اتاق اومد بیرون، کمپوتی که گرفته بودم رو باز کردم و دادم به خانم نام.
نام: دخترم، چرا زحمت کشیدی؟
ه: کاری نکردم.
یه لبخند زد و شروع به خوردن کرد که گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم اسکارلت بود.
رو به خانم نام گفتم:ببخشید
و از اتاق اومدم بیرون، تلفن رو جواب دادم:بله؟
صدای گریه اش میومد و فقط میگفت همتا، نگران شدم!!
ه:چیشده؟؟
اس:همتا، ااههههه، اهههه😭
ه:کجایی؟ چیشده؟
اس: باید برم انگلیس،
ه: انگلیس!!! چرا؟؟؟،
اس:مجبورم، بابام تمام کارهای دانشگام رو انجام داده که برگردم، گفته باید برگردم انگلیس و دیگه هم نمیتونم بیام کره😭
ه:چی؟ ااا من الان میام فرودگاه
اس: 5 دقیقه دیگه باید سوار هواپیماشم.
ه:اسکارلت،😢
اس:خدافظ، اگه شماره ناشناس دیدی جواب بده، شاید من باشم،
ه:اس
حرفم تموم نشده بود که صدای بوق گوشی توی گوشم پیچید.
به دیوار تکیه دادم، یه بغضی تو گلوم بود، تنها کسی که توی کره داشتم هم رفت، تنها شدم، تنها. اشک توی چشمام جمع شده بود.
میخواستم برم دستشویی یه آبی به صورتم بزنم که هیونجون اومد جلوم وایساد و گفت:نمیخوای بیای تو؟
صورتمو پایین گرفته بودم در حدی که چونم به بدنم چسبیده بود.
ه:باشه، فقط باید برم دس.. میام زود و رفتم سمت دستشویی...
#هیونجون
گریه کرده بود اما چرا؟؟
رفتم تو اتاق و کنار مامان‌بزرگ نشستم، که گفت: واقعا دوسش داری؟
[دوسش دارم؟؟نه، پس چرا برام مهمه، اصلا چرا گریه کرده بود]
هیو: اره
نام: مراقبش باش از دستش ندی اگه واقعا دوسش داری.
هیو: باید از جنازه من رد بشن.
که یهو همتا اومد داخل اتاق و گفت‌: متاسفم
و اومد کنار من روی صندلی نشست.
مامان‌بزرگ دست همتا رو گرفت و گفت: از الان همتا دختر منه ها اگه اذیتش کنی، با من طرفی.
هیو:شما هم رفتیو تو تیم همتا؟ از شما توقع نداشتم.
ه: ممنون، من بیشتر طرفدار دارم
هیو: اگه ماسکمو بردارم معلوم میشه.
همتا دستش رو دور شونه مامان‌بزرگ حلقه کرد و گفت: وقتی مامان‌بزرگ و دارم غم ندارم.
هیو: پس من چی؟
ه: شما که کاره[که يهو یادم افتاد برای چی اینجام] عشقمی عزیزم.[به خاطر گفتن این دو کلمه از خجالت یه لبخند زدم.
نیم ساعت دیگه پیش خانم نام بودیم و اومدیم بیرون، سوار آسانسور شدیم. پاهام خیلی درد میکرد و به خاطر رفتن اسکارلت هم اصلا حال روحیم خوب نبود. آسانسور وایساد و میخواستم از آسانسور بیان بیرون که یهو هیونجون...



کامنت فراموش نشه♥️
دیدگاه ها (۱۸)

لباس همتا زمانی که رفت بیمارستانبا همین کفش اما پاشنه بلندش ...

روزگار غیر باور. پارت 55

روزگار غیر باور. پارت 53

روزگار غیر باور. پارت 52

عشق مافیایی p3

Blackpinkfictions پارت ۲۲

براچی باید ارامش تو خراب کنی باید به بعضی حرفا نه بگی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط