کودک بودم

کودک بودم
گریه ام میگرفت
میگفتند تو دیگر بزرگ شده ای
گریه برای چیست؟
و من اندیشیدم آدم بزرگ ها گریه نمیکنند!
کمی بزرگتر شدم
دلم عروسک خواست
خندیدند و گفتند:
تو دیگر باید به فکر جهازت باشی!
عروسک؟؟
فهمیدم آدم بزرگ ها از علاقیاتشان میگذرند تا به چیزی که جبر روزگار است برسند!
بزرگتر شدم!
گاهی به آدم بزرگی علاقه ی شدیدی پیدا میکردم که دوطرفه نبود یا اگر بود به شدت علاقه ی کودکانه ی من نبود!!
و من فهمیدم آدم بزرگ ها دل هم ندارند و یا اگر دارند...نمیدانم...
شاید چرکین...
نه!
اما دلشان دل کودکانه نیست!
بزرگتر شدم
زندگی شد بدون عروسک_های کوچک قشنگم!
با دلی که چرکین نبود! اما دیگر کودکانه هم به کسی عشق نمیورزید...
و با چشم هایی ک بغضشان همیشه در گلو خفه مےشد
چون من حالا یک آدم بزرگ شده بودم!
در اوج بزرگی عهد بستم با دخترم بگویم: آدم بزرگ_ها جیغ میکشند! گریه میکنند! و منتظر مدالِ نه چندان نفیسِ صبور بودن و دریا_دلی نمےنشینند
دیدگاه ها (۳)

تقصیرِ توئه اشکِ تو چشام دیوونه ی بی احساس ... فک میکردم بعد...

خودکشی؟میخوای از دست عذاب وجدان رفتنت خلاص شی؟نه عزیزم،تو خو...

مثلا پی ام بدی بگی عصبانی بودم اونموقع...تا منم مثل آدم بتون...

وقتی من کار خوبی می کنماحساس خوبی دارم ...وقتی من کار بدی می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط