شش هفت سال بیشتر نداشتم

شش هفت سال بیشتر نداشتم..
مثل همه ی بچه های دیگر دل دل می کردم برای رسیدن عصر و بازی های توی کوچه...اما چون یکی دو سالی از بقیه ی بچه ها کوچک تر بودم من را در بازی هایشان راه نمی دادند...هر روز به دیوار کوچه تکیه می دادم و با حسرت نگاهشان می کردم...همه ی آرزویم این بود کنار آن ها باشم...تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم هر طور هست راضی شان کنم...رفتم جلو و گفتم : اگر من را هم بازی دهید برای همه نفری یک آدامس خرسی می خرم...با خوشحالی قبول کردند... نه برای اینکه از بازی کردن کنار من خوشحال شوند؛نه...خوشحالی آن ها برای همان آدامس خرسی بود...من تمام پول توجیبی هایم را بابت آدامس خرسی ها دادم اما چه اهمیتی داشت؟! مهم این بود به آرزویم رسیده بودم و حالا پای ثابت بازی هایشان بودم...
از همان روزها بود که عادت من به باج دادن شروع شد...بزرگ تر که شدم باز هم این عادت از سرم نیفتاد که نیفتاد...برای اینکه کنار آدم هایی باشم که دوستشان دارم؛ شریک لحظه ها و زندگی هایشان باشم یا از دستشان ندهم باج می دادم...این باج ؛ گاهی سکوت در مقابل حرفی بود که دلم را می رنجاند ، گاهی گذشتن از طبیعی ترین حقم ؛ گاهی هم پذیرفتن و کنار آمدن با شرایطی بود که به هیچ وجه باب دلم نبود...
باج دادن عادت تمام عمرم بود...کاش می شد برگردم به کودکی ام... درست همان روز توی کوچه... خودم را صدا بزنم و بگویم : آدم های ماندنی زندگی کسانی هستند که تو را به خاطر خودت در بازی (زندگی شان) راه می دهند نه برای یک آدامس خرسی... چون اگر روزی دیگر نتوانستی برایشان آدامس خرسی بخری هیچ جایی بینشان نداری...هیچ جایی..
دیدگاه ها (۸)

شاید توی یک لحظه شاید تا یک عمر اما بالاخره ادم میفهمه و یاد...

آقا پسر ؟:)

گآهیـ جلـو آیینهـ وآیمیسمــ•(🙎 🔮 )•بلکهـ خودمـو پیـدآ کن...

‏اگه وقتی میخنده خوشگل تر میشه؛اگه لباسش خیلی بهش میاداگه صد...

درد نیز لذت است، نفرین نیز آفرین است، شب نیز خورشیدی است، دو...

_درخت باشم ... یک‌ گوشه ی این دنیای بزرگ افتاده باشم تنهای ت...

نظرت رو بهم بگو توی کامنت ها

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط