عاشق بودن به اجبار!
پارت ۱۳: “صبحِ بعد از شبِ سفید”
(فیک: عاشق بودن به اجبار)
نور صبح از لای پردهها افتاده بود روی صورت ات.
پلک زد... اتاق خالی بود.
نه از اون نفسای سنگین خبری بود، نه از اون نگاه سرد.
چشمش افتاد به تخت خالی. ملحفه هنوز گرم بود…
یه لحظه قلبش تند زد، اما سریع سرش رو پایین انداخت.
آروم از تخت پایین اومد، موهاش رو جمع کرد و به سمت کمد رفت.
لباس خواب مشکی و نرمی برداشت — همون که لیا براش گذاشته بود.
یه نفس عمیق کشید، لبهاش رو به هم فشار داد و از اتاق بیرون رفت.
راه پلههای عمارت بزرگ و ساکت بودن… صدای قاشق و بشقاب از پایین میاومد.
دلش ریخت.
پاهاش لرزید وقتی پایین رسید.
جونگکوک نشسته بود سر میز صبحانه…
و سوآ بغلش بود، با اون خنده مصنوعی و نگاههای عاشقانه.
داشت برای جونگکوک روی نون تست مربا میمالید.
چیزی تو دل ات شکست.
اون صحنه مثل خنجر نشست وسط قلبش، ولی لبخند زورکی زد.
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
ات: سلام…
هر دو برگشتن سمتش.
سوآ با نگاه سردی نگاهش کرد، ولی جونگکوک فقط خیره موند.
ات آروم نشست، خیلی دور از اون دو نفر، ته میز.
چند لحظه فقط صدای چاقو و قاشق شنیده میشد.
جونگکوک نگاهش رو از ات برنداشت.
یه چیزی توی سکوت اون صبح بود… یه چیزی سنگین، خفه، دردناک.
جونگکوک: (با صدای گرفته) بشین اینجا.
با انگشت روی صندلی کنارش زد.
ات سرش رو بالا آورد، نگاه کوتاهی کرد و گفت:
ات: مرسی آقای جئون… همینجا راحتم.
سوآ لبخند پیروزمندانهای زد و باز دستش رو انداخت دور بازوی جونگکوک.
ات قاشقش رو زمین گذاشت، بلند شد، و با صدای آرومی گفت:
ات: صبح بخیر… میلتون مزاحم نشم.
بعد بیهیچ حرف دیگهای از میز فاصله گرفت.
جونگکوک فقط نگاهش کرد…
و برای اولین بار، از ته دل حس کرد یه چیزی توی اون دختر هست که نمیتونه نادیده بگیره.
(فیک: عاشق بودن به اجبار)
نور صبح از لای پردهها افتاده بود روی صورت ات.
پلک زد... اتاق خالی بود.
نه از اون نفسای سنگین خبری بود، نه از اون نگاه سرد.
چشمش افتاد به تخت خالی. ملحفه هنوز گرم بود…
یه لحظه قلبش تند زد، اما سریع سرش رو پایین انداخت.
آروم از تخت پایین اومد، موهاش رو جمع کرد و به سمت کمد رفت.
لباس خواب مشکی و نرمی برداشت — همون که لیا براش گذاشته بود.
یه نفس عمیق کشید، لبهاش رو به هم فشار داد و از اتاق بیرون رفت.
راه پلههای عمارت بزرگ و ساکت بودن… صدای قاشق و بشقاب از پایین میاومد.
دلش ریخت.
پاهاش لرزید وقتی پایین رسید.
جونگکوک نشسته بود سر میز صبحانه…
و سوآ بغلش بود، با اون خنده مصنوعی و نگاههای عاشقانه.
داشت برای جونگکوک روی نون تست مربا میمالید.
چیزی تو دل ات شکست.
اون صحنه مثل خنجر نشست وسط قلبش، ولی لبخند زورکی زد.
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
ات: سلام…
هر دو برگشتن سمتش.
سوآ با نگاه سردی نگاهش کرد، ولی جونگکوک فقط خیره موند.
ات آروم نشست، خیلی دور از اون دو نفر، ته میز.
چند لحظه فقط صدای چاقو و قاشق شنیده میشد.
جونگکوک نگاهش رو از ات برنداشت.
یه چیزی توی سکوت اون صبح بود… یه چیزی سنگین، خفه، دردناک.
جونگکوک: (با صدای گرفته) بشین اینجا.
با انگشت روی صندلی کنارش زد.
ات سرش رو بالا آورد، نگاه کوتاهی کرد و گفت:
ات: مرسی آقای جئون… همینجا راحتم.
سوآ لبخند پیروزمندانهای زد و باز دستش رو انداخت دور بازوی جونگکوک.
ات قاشقش رو زمین گذاشت، بلند شد، و با صدای آرومی گفت:
ات: صبح بخیر… میلتون مزاحم نشم.
بعد بیهیچ حرف دیگهای از میز فاصله گرفت.
جونگکوک فقط نگاهش کرد…
و برای اولین بار، از ته دل حس کرد یه چیزی توی اون دختر هست که نمیتونه نادیده بگیره.
- ۲۱.۳k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط