The eyes that were painted for me

The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"


part 1۳



صبح با بوی قهوه و صدای آرام باران بیدار شدی.
پنجره باز بود و هوا بوی خاک خیس می‌داد.
پیام جیمین روی گوشیت بود:

> «می‌تونم بیام ببینمت؟ فقط یه کم حرف دارم.»

جواب دادی:

> «حتماً. منتظرتم.»



کمی بعد، در زد و او جلوی در بود. خیس از بارون، با لبخند خسته‌ای که تا عمق چشم‌هاش می‌رسید.
کاپشنش بوی رطوبت می‌داد.
وارد شد، آرام نشست و بدون اینکه چیزی بگه، به دیوار خیره شد.

– جیمین، چی شده؟

چند ثانیه طول کشید تا جواب بده.

– نمی‌دونم... از دیشب حس می‌کنم یه نفر توی ذهنمه. انگار افکارم دیگه فقط از خودم نیست.

رفت سمت میزت، دفتر نقاشی‌ت رو باز کرد و با انگشت خط روی جلدش کشید.

– تو شب قبل دیدی، نه؟ اون زن رو؟

جواب دادی.

– آره، اما فقط یه سایه بود.

– اون سایه دیشب توی خوابم حرف زد. اسم منو گفت، بعد گفت «یاد من افتادی، درسته. بگو که منو به یاد داری؟»

نگاهت رنگ حیرت گرفت.

– یورا...؟

لبخند تلخی زد.

– نمی‌دونم این اسم از کجا تو ذهنم اومده، ولی وقتی شنیدمش، انگار قلبم لرزید.

چشم‌هات رو بستی. اون اسم مثل جرقه‌ای درونت روشن شد.

– شاید یه خاطره‌ست. چیزی از گذشته.

– شاید... ولی حس می‌کنم این فقط توی ذهن من نیست. انگار اون داره خودش رو از جایی نزدیک‌تر نشون می‌ده.


باد از لای پنجره گذشت و دفتر نقاشی روی میز باز شد.
در صفحه‌ی آخر، طرح تازه‌ای بود، قاب پنجره‌ای که از درونش چهره‌ی محوی دیده می‌شد.
جیمین نفسش را حبس کرد.

– من اینو نکشیدم… قسم می‌خورم دیشب دفترم بسته بود.

رفتی جلو، کنار دستش نشستی.

– آروم باش. شاید خودت کشیدی و یادت نیست.

– نه. امکان نداره، این خط من نیست.


در سکوت، هر دو به نقاشی خیره شدین.
چهره‌ی پشت پنجره، انگار لبخند محوی داشت.
لبخندی که با هر نگاه واقعی‌تر می‌شد.

سکوتی سنگین افتاد. بعد، جیمین دستش را روی جلد دفتر گذاشت.

– یه حس عجیبه. انگار اون می‌خواد چیزی رو بهم یادآوری کنه.

مردمک چشمات لرزید.

– چی رو؟

– نمی‌دونم. ولی هر بار چشامو می‌بندم، اون جمله تو ذهنم میاد:
«همه‌ی رنگ‌ها از سایه شروع می‌شن.»


همون لحظه صدای زنگ موبایلت بلند شد. شماره ناشناس بود.
جواب ندادی.
صدای پیامک بعدش اومد:

> «اون هنوز خواب ندیده. ولی خیلی زود می‌بینه.»



قلبت لرزید.
گوشی از دستت افتاد.
جیمین پرسید:

– کی بود؟

– اشتباه بود... مهم نیست.

اما نگاهت به پنجره بود.
چون اون بیرون، روی شیشه‌ی خیس از باران، رد دست ظریفی نقش بسته بود.
و میان قطره‌ها، کسی نامی را نوشته بود که فقط تو و جیمین می‌دانستید.

> «یورا.»



جیمین آهسته گفت:

– پس واقعاً این اسم وجود داره...

شانه‌اش را گرفتی.

– نترس، با همیم. هر چی باشه، با هم.

– آره... ولی نمی‌دونم تا کِی. چون حس می‌کنم اون، هر شب، یه قدم نزدیک‌تر می‌شه.


صدای باران شدت گرفت. دفتر نقاشی را بستی و چراغ را خاموش کردی.
اما در تاریکی، نور کوچکی از صفحه‌ی بسته بیرون زد، مثل نفسِ زنده‌ای که هنوز درون کاغذ بود.



ادامه دارد.....
دیدگاه ها (۵)

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

Best bonds... 🫠

ولی ترکیب این دو اهنگ~🎀

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط