یکی از روزهای چهل سالگیت

یکی از روزهای چهل سالگیت
در میان گیر و دار زندگی ملال آورت
لابه لای آلبوم عکس هایت
عکس دختری مو مشکی را پیدا میکنی

زندگی برای چند لحظه متوقف میشود
و قبض های برق و آب برایت بی اهمیت

تازه میفهمی
بیست سال پیش
چه بی رحمانه
او را
در هیاهوی زندگی جا گذاشتی!
دیدگاه ها (۳)

رَها کُنـ دیروزو زندِگے کُنـ اِمروزو

کنار پنجره سیگار میکشید...خسته بود...آن قدر خسته بود که...ی...

یہ روزی میشہدِلِتْ لَڪ میزنہ براے یہ ثانیہ شِنیدَن صِدْآم...

مـآننـد سیگـآر ...مـآندهـ اَمـ میـآن دو انگشتـ روزگـآر لعنتے...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط