مرا به یاد بیاور در سردی بوسه های ناممکن که در ذهنت قاب

مرا به یاد بیاور، در سردی بوسه های ناممکن، که در ذهنت قاب می‌شوند وقتی با حسرت به کسی نگاه می‌کنی که دوستش داری و دوستت ندارد.
مرا به یاد بیاور، در تلخی آن سخت‌ترین لحظه‌ها.
به یاد بیاور چگونه به برکت غرور تو هر لبخندی از من دریغ شد، بی هیچ گناهی، جز این که دوستت داشتم.
به یاد بیاور چگونه نبودی، و از من هیولای دست‌سازی ساختم دور از تو، و انداختمش به جان شهر.
به یاد بیاور چگونه اندوه از واژه‌هایم سر رفت و هر جمله‌ام شرنگ شد و جماعت را گریاند، بی آن که تو باشی و با لبخندت شراره‌های آتش اندوه را به سادگی خاموش کنی، با لبخندی و آغوشی.
مرا به یاد بیاور، شبی بارانی که دلت می‌خواهد کسی باشد که برایت بمیرد، و یاد من می‌افتی که همه جانم چشم بود در تماشای تو، و نادیده‌ام گرفتی.
مرا به یاد بیاور، هر شب سختی که داشتی، و صدایم کن.
صدایم کن که باز از راه برسم و داغ داغ بسوزم، به تاوان خواستنت، که من باشم و اندوهت را مثل شراب تاکستان علاقه بنوشم، مبادا لبخندت کمرنگ شود.
دیدگاه ها (۰)

امشب خواهم اندیشید تا "خــــدا " هست، هیچ لحظه ای آنقدر سخت ...

آنقدر خسته ام که نای نوشتن هم ندارم چه کردی با این روح و جان...

دیگر شباهتی به انسان ندارم خزنده شده ام پوست انداختم آنقدر پ...

خودم دلیل حاله خوبمم و شماها دلیل *حال بدیه* منید :)

#طلوعِ‌چشمهایت...به خیالم می‌روی و از یاد خواهم برد نگاه ملی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط