پارتسیودوم

#پارت_سی‌و_دوم
صبح به محض بیدار شدن رفتم جلوی آینه و با دست کشیدن روی صورتم خیره شدم به خودم
ورم چشم‌هام خبر از بی‌خوابی شب قبل می‌داد و تمام کرختی بدنم گویای ذهن پر و احساس درماندگیم بود
با صدای پیام رفتم سمت گوشیم و با دیدن اسم آرین همه چیز رو دوباره به یاد اوردم
پیامش رو باز کردم که نوشته بود
_عزیزم من چند ساعتیه که رسیدم خونه
ببخشید گوشیم باتری نداشت خاموش شد...
انگار هنوز نفهمیده بود،با بی اعتنایی گوشیم رو پرت کردم رو تخت و با رفتن به آشپزخونه صبحانه‌ای مختصر آماده کردم که رهام زنگ زد
_سلام خانمم
_سلام
رهام که از لحن سردم شک کرد گفت
_ناراحتی عزیزم؟
_چیزی شده مگه؟
_نمیدونم
حس کردم چون دیر خبر دادم ناراحتی...
مکث کردم و گفتم
_ماشین چی شد؟
_شنبه باید برم بیمه خسارت بگیرم...
نمیدونستم چی باید بگم
حس میکردم خودش هم فهمیده اما منتظرِ من بگم
سکوت کردم که گفت
_پناهم؟
_هوم...
جوابی نداد
اولین قطره اشکم سُر خورد و با بغضی واضح گفتم
_پوشه مدارکت دستمه
کژال گفت ممکنه حواست نباشه و گم شه...
رهام همچنان در سکوت بود
نفسی عمیق کشید و با مکث گفت
_ببخشید...
با حرفش متوجه شدم از قبل فهمیده
رهام حتی توی چنین شرایطی هم پر از آرامش بود و با یک واژه یا حتی شنیدن صدای نفس‌هاش باعث میشد آروم شم
آروم اشک میریختم که گفت
_میدونم اشتباه کردم
هر روز میدونستم که هرچقدر با این دروغ پیش برم کارم سخت‌تر میشه
که دیگه نمیتونم راحت قانعت کنم به موندن
_رهام
_جانِ رهام دختر کوچولو...
خدای من
دوست داشتم ساعت‌ها فقط اسمش رو صدا بزنم و صدای قشنگش رو بشنوم
دلم میخواست بنشینم گوشه‌ای از اتاقم،زانوهام رو بغل کنم و اون از روزهایی که نبود بگه
اما فکر کردن به احساسات بابا و نفرتِ بی‌سابقه‌ی مامان همه چیز رو خراب میکرد
عاشقانگی‌ها و آینده‌ی من رویای خانوادم بود و من نمیتونستم تنها با فکر کردن به خودم همه‌ی خواسته و مصلحت اونها رو نادیده بگیرم
توی همین فکرها بودم که با صدایی گرفته و مبهم که ناشی از بغض زیادش بود گفت
_بهم حق میدی بخوامت؟
_نمیدونم
_میشه بذاری عشقمو ثابت کنم؟
_ثابت کردی که انقدر دل دادم بهت
_ازین به بعد چی؟
_نامردی رهام
اینو میگم چون حقم بود از روز اول بدونم
شاید دیگه دوباره انقدر بهت عادت نمیکردم
_اگه بخوای تا همیشه میتونی عادت کنی
_نمیخوام
یعنی نمیذارن که بخوام
_پناه...
یکدفعه یاد رها افتادم و گفتم
_رها کجاست؟
_اون نمیدونه
هیچکس نمیدونه
قرار دلم این بود که اولین نفر خودت بفهمی
نمیدونم حکمتش چیه که اینطوری فهمیدی
ولی...
دیدگاه ها (۱)

#پارت_سی‌و_سوم_نمیدونم حکمتش چیه که اینطور فهمیدیولی باور کن...

#پارت_سی‌و_چهارم با کژال بحث میکردیم که همون لحظه رهام زنگ ز...

#پارت_سی‌و_یکم من بعد از اون اتفاق به شدت تغییر کردمروحیاتم ...

#پارت_سی‌ام از اونروز که مامان عمورسول رو از خونه بیرون کرد ...

تکپارتی درخواستی مت زده تو دهن ا/ت(هنوز دوستن ) اونم یدونه...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_235صدای دختر خیلی اشنایی...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط