سلطنت راز آلود
//سلطنت راز آلود//
پارت 52
الویز : لازم نکرده
با قدم های آهسته بر روی پله های به سمته بالکن اقامت گاه قدم برداشت
درحالی که عشق اولین، قیچی جدایی را به نخ نازک میان آن ها زده بود آن ها انقدر بهم نزدیک بودن که تپشهای قلب همدیگرو احساس میکردن
و آنقدر دور بودن که قلبی برای هم نداشتن و این چیزی بود که الویز را میترساند چیزی که نقطه شروع را به پایان برساند
بی هدف به دريایی سیاه روبه روش خیره بود این اولین باری بود که در زندگیش برای چیزی سکوت میکرد و این سکوت برایش تازگی داشت
با صدای کنیز اش که تمام مدت با چند قدم فاصله از اوایستاده بود سکوت اش در هم شکست
مارتا : ملکه جوان باید برای صرف شام به سالن شرقی بروید
الویز : نمیخوام حوصله نشست کنار اونایی که تو روی هم میخندن ولی از پشت بهم خنجر میزنن رو ندارم
مارتا : گستاخی مرا ببخشید ولی بايد برويد همه افراد قصر اتفاقی که امروز افتاده رو دیدن اگر نروید سوژهای بهتره دستشان میدین تا بهتون ضربه بزنن
آه عمیقی کشید و دوباره نگاهش را به دریا داد احساس بسیاری را باهم تجربه میکرد و خیلی وقت بود که یه این احساسات ناآشنا عادت مرده بود
الویز....احساس میکنم درونم مثل این دریا سیاه شده خستم دلم میخواد
سرم روی شونه هایش بزارم و یه دل سیر استراحت کنم
از اول هم نبايد پا به این منجلاب میزاشتم
بعد از سکوت طولانی اش بازم هم آه عمیقی کشید و از روی مبل بلند شد
با جسارتی همانند قبل خطاب به کنیز اش گفت
الویز : باشه بریم نباید به اونا فرست تخریب کندن خودمو بدم
مارتا : میخواهید با این لباس بروید
الویز : آره بزار همه بفهمند که نمیتونن به من دستور بدن
........
کنیز ها با دیدن ملکه جوان شان در های عظیم سالن شرقی را باز کردن و الویز بدون هیچ تعقیری در چهره اش با همان اقتدار و چهره خنثی به سمته صندلی اش قدم برداشت
همه با تعجب نگاهش میکرد انتظار همچین رفتاری را از او نداشتن آن ها فکر میکردن او با چهره شکست خورده جلوی آن ها قرار بگیرد
بر روی صندلی اش نشست شاه دوخت که کنارش نشست بود و نگران حال او بود دستش را بر روی شانه الویز گذاشت و با لبخند گرمی جویای حالش شد
الیسا : حلتون خوبه
الویز لبخند ریزی زد و دستش را روی دست او گذاشت
الویز : خوبم چرا باید بد باشم
اسنلا پوزخندی صدا دار زد گفتگوی آن ها را قطع کرد و با تمسخر خطاب به الویز گفت ،
سلام اومیدوار حال همه تون خوب باشه بابت تاخیر معذرت خواهی نمیکنم چون اصلا حال روحی درست حسابی نداشتم و یک دلیل دیگش اینکه نمیخواستم که نوشتن این داستان رو ادامه بدم اما به دلایلی نامعلومی تصمیم گرفتم دوباره ادامه بدم
پارت 52
الویز : لازم نکرده
با قدم های آهسته بر روی پله های به سمته بالکن اقامت گاه قدم برداشت
درحالی که عشق اولین، قیچی جدایی را به نخ نازک میان آن ها زده بود آن ها انقدر بهم نزدیک بودن که تپشهای قلب همدیگرو احساس میکردن
و آنقدر دور بودن که قلبی برای هم نداشتن و این چیزی بود که الویز را میترساند چیزی که نقطه شروع را به پایان برساند
بی هدف به دريایی سیاه روبه روش خیره بود این اولین باری بود که در زندگیش برای چیزی سکوت میکرد و این سکوت برایش تازگی داشت
با صدای کنیز اش که تمام مدت با چند قدم فاصله از اوایستاده بود سکوت اش در هم شکست
مارتا : ملکه جوان باید برای صرف شام به سالن شرقی بروید
الویز : نمیخوام حوصله نشست کنار اونایی که تو روی هم میخندن ولی از پشت بهم خنجر میزنن رو ندارم
مارتا : گستاخی مرا ببخشید ولی بايد برويد همه افراد قصر اتفاقی که امروز افتاده رو دیدن اگر نروید سوژهای بهتره دستشان میدین تا بهتون ضربه بزنن
آه عمیقی کشید و دوباره نگاهش را به دریا داد احساس بسیاری را باهم تجربه میکرد و خیلی وقت بود که یه این احساسات ناآشنا عادت مرده بود
الویز....احساس میکنم درونم مثل این دریا سیاه شده خستم دلم میخواد
سرم روی شونه هایش بزارم و یه دل سیر استراحت کنم
از اول هم نبايد پا به این منجلاب میزاشتم
بعد از سکوت طولانی اش بازم هم آه عمیقی کشید و از روی مبل بلند شد
با جسارتی همانند قبل خطاب به کنیز اش گفت
الویز : باشه بریم نباید به اونا فرست تخریب کندن خودمو بدم
مارتا : میخواهید با این لباس بروید
الویز : آره بزار همه بفهمند که نمیتونن به من دستور بدن
........
کنیز ها با دیدن ملکه جوان شان در های عظیم سالن شرقی را باز کردن و الویز بدون هیچ تعقیری در چهره اش با همان اقتدار و چهره خنثی به سمته صندلی اش قدم برداشت
همه با تعجب نگاهش میکرد انتظار همچین رفتاری را از او نداشتن آن ها فکر میکردن او با چهره شکست خورده جلوی آن ها قرار بگیرد
بر روی صندلی اش نشست شاه دوخت که کنارش نشست بود و نگران حال او بود دستش را بر روی شانه الویز گذاشت و با لبخند گرمی جویای حالش شد
الیسا : حلتون خوبه
الویز لبخند ریزی زد و دستش را روی دست او گذاشت
الویز : خوبم چرا باید بد باشم
اسنلا پوزخندی صدا دار زد گفتگوی آن ها را قطع کرد و با تمسخر خطاب به الویز گفت ،
سلام اومیدوار حال همه تون خوب باشه بابت تاخیر معذرت خواهی نمیکنم چون اصلا حال روحی درست حسابی نداشتم و یک دلیل دیگش اینکه نمیخواستم که نوشتن این داستان رو ادامه بدم اما به دلایلی نامعلومی تصمیم گرفتم دوباره ادامه بدم
- ۹.۲k
- ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط