شب میلاد آقا امام حسن عسکری علیه السلام رو خدمت امام زمان
شب میلاد آقا امام حسن عسکری علیه السلام رو خدمت امام زمان عج و تمامی شیعیان تبریک میگم....
داستانی بسیار زیبا و معتبر که در بسیاری از کتب شیعه ذکر شده... تشرف اسماعیل هرقلی در سامرا خدمت امام زمان عج ...(طولانی ه اما واقعا ارزش خوندن داره)
در اطراف شهر حله روستایی بود به نام هرقل، و «اسماعیل هرقلی« در آن روستا زندگی می کرد.
اسماعیل هرقلی وقتی جوان بود، دنبلی در ران پای چپش به وجود آمد. این دنبل که درد زیادی داشت، هر سال هنگام بهار تورم می کرد و خون و چرک از آن بیرون می زد.
اسماعیل می گوید:
روزی از هرقل به حله آمدم و خدمت سید بن طاووس رسیدم و مشکل خود را با وی در میان گذاشتم. سید بن طاووس، اطبا و جراحان حله را جمع کرد و مشکلم را با آن ها در میان گذاشت. وقتی اطبا پای مرا دیدند، به سید گفتند: «این دنبل روی رگ اکهل که شاهرگ او است واقع شده و اگر بخواهیم دمبل را برداریم، ممکن است شاهرگ وی بریده شود و از دنیا برود. بنابراین چاره ای نیست چرا این که با همین درد بسازد».
تصور این که باید برای همۀ عمر با این درد و ورم بسازم، برایم بسیار مشکل و غیرقابل پذیرش بود. سید که ناراحتی مرا دیده بود گفت: «روزهای آینده عازم بغداد هستم. آن جا اطبای مبتحری هستند که امیدوارم بتوانند تو را معالجه کنند».
با سید به بغداد رفتم و زخم پای خود را به اطبای آن جا هم نشان دادم. نظر اطبای آن جا هم، همانند اطبای حله بود!
زخم پا، مخصوصا هنگام نماز بیشتر اذیتم می کرد و مجبور بودم مدام با رنج و مشقت، خون های آن را شستشو دهم. سید بن طاووس گفت: «تو می توانی با همین لباس آلوده نماز خود را بخوانی و نیازی نیست که این زخم را شستشو دهی».
وقتی کارم در بغداد تمام شد، قصد بازگشت کردم. به فکرم رسید که سری هم به سامراء بزنم و آن جا را زیارت کنم. لباس ها و خرجی راه را به سید سپردم و از همان جا، عازم سامراء شدم.
پس از ورود به سامراء، به زیارت امام هادی (علیه السلام) و امام حسن عسکری (علیه السلام) مشرف شدم و بعد از آن به سرداب مقدس، همان مکانی که امام زمان (علیه السلام) از آن جا غایب شده بود، رفتم. و به گریه و استغاثه پرداختم. بعد، به منزل برگشتم و تا روز پنج شنبه در سامراء بودم.
روز پنج شنبه، به سوی دجله رفتم تا بدن و لباس خود را شستشو دهم. و با غسل زیارت و بدنی پاک، به زیارت وداع بروم. بعد از غسل و شستشوی لباس ها، آن ها را بر تن کردم و آفتابه ای را که همراه داشتم پر از آب کرده و به سوی شهر روانه شدم.
نزدیک دیوارهای شهر، ناگهان چهار سواره را دیدم که به سویم می آیند. با خودم گفتم: «حتما از بزگان و سرمایه داران عرب هستند که به دنبال گوسفندان خود می روند». وقتی نزدیک شدند، دیدم، دو نفر از آن ها جوان هستند که شمشیر به همراه دارند. یکی از آن جوان ها هم جوانی خوش سیما و رعنا بود. یک طرف آن ها پیرمردی بود که نقاب انداخته شود و طرف دیگر هم مردی بسیار مجلل بود که لباس فرجیه پوشیده بود و در زیر آن هم شمشیری حمایل کرده بود. نزدیک تر که شدیم، به من سلام کردند و من هم جواب سلام دادم. مرد مجللی که لباس فرجیه پوشیده بود، جلوتر آمد و گفت: «فردا می خواهی نزد اهل و عیال خود بروی»؟!
گفتم: «بله».
گفت: «جلوتر بیا تا زخم پایت را ببینم».
من که فکر می کردم آن ها از اعراب بادیه نشین هستند و مراقب تمیزی و نجاست نیستند، از رفتن کراهت داشتم و می ترسیدم که دستش را به لباس مرطوبم بگذارند. اما چاره ای جز اطاعت نمی دیدم. بنابراین نزدیک تر رفتم تا به او رسیدم.
وقتی نزدیک وی شدم، دستم را گرفتم و به سوی خود کشید. بعد از آن، همان طوری که روی اسب بود، دست خود را از روی دوشم کشید و در حالی که خم می شد، دست خود را به جراحتم رساند و آن را کمی فشار داد تا درد گرفت. سپس بلند شد و روی اسب نشست.
آن پیر مرد گفت: «ای اسماعیل رستگار شدی»!
تعجب کرده بودم که این مرد نام مرا از کجا می داند و در جواب گفتم: «ان شاء الله همگی رستگاریم».
پیرمرد گفت: «اسماعیل! این بزرگوار امام عصر توست».
وقتی این مطلب را شنیدم بی تاب شدم و به سوی او رفتم. پای مبارکش را بوسیدم و به دیده گذاشتم.
حضرت، اسب خود را راند و من نیز به همراهشان می رفتم.
حضرت فرمود: «برگرد»!
گفتم: «هرگز از شما جدا نمی شوم».
حضرت فرمود: «مصلحت در این است که برگردی».
دوباره عرض کردم: «هرگز از شما جدا نمی شوم».
در این حال پیرمرد گفت: «ای اسماعیل! آیا حیا نمی کنی که امام زمانت دو بار به تو دستور داد برگردی و تو مخالفت می کنی»؟!
با شنیدن سخن پیرمرد، ایستادم و آن حضرت مقداری دور شد. سپس برگشت و فرمود: «وقتی به بغداد رسیدی ابوجعفر (خلیفه) تو را می طلبد. اگر خواست چیزی به تو بدهد، قبول نکن. به فرزند ما «سید بن طاووس» بگو، نوشته ای را برای «علی بن حوض» بنویسد و من هم سفارش م
داستانی بسیار زیبا و معتبر که در بسیاری از کتب شیعه ذکر شده... تشرف اسماعیل هرقلی در سامرا خدمت امام زمان عج ...(طولانی ه اما واقعا ارزش خوندن داره)
در اطراف شهر حله روستایی بود به نام هرقل، و «اسماعیل هرقلی« در آن روستا زندگی می کرد.
اسماعیل هرقلی وقتی جوان بود، دنبلی در ران پای چپش به وجود آمد. این دنبل که درد زیادی داشت، هر سال هنگام بهار تورم می کرد و خون و چرک از آن بیرون می زد.
اسماعیل می گوید:
روزی از هرقل به حله آمدم و خدمت سید بن طاووس رسیدم و مشکل خود را با وی در میان گذاشتم. سید بن طاووس، اطبا و جراحان حله را جمع کرد و مشکلم را با آن ها در میان گذاشت. وقتی اطبا پای مرا دیدند، به سید گفتند: «این دنبل روی رگ اکهل که شاهرگ او است واقع شده و اگر بخواهیم دمبل را برداریم، ممکن است شاهرگ وی بریده شود و از دنیا برود. بنابراین چاره ای نیست چرا این که با همین درد بسازد».
تصور این که باید برای همۀ عمر با این درد و ورم بسازم، برایم بسیار مشکل و غیرقابل پذیرش بود. سید که ناراحتی مرا دیده بود گفت: «روزهای آینده عازم بغداد هستم. آن جا اطبای مبتحری هستند که امیدوارم بتوانند تو را معالجه کنند».
با سید به بغداد رفتم و زخم پای خود را به اطبای آن جا هم نشان دادم. نظر اطبای آن جا هم، همانند اطبای حله بود!
زخم پا، مخصوصا هنگام نماز بیشتر اذیتم می کرد و مجبور بودم مدام با رنج و مشقت، خون های آن را شستشو دهم. سید بن طاووس گفت: «تو می توانی با همین لباس آلوده نماز خود را بخوانی و نیازی نیست که این زخم را شستشو دهی».
وقتی کارم در بغداد تمام شد، قصد بازگشت کردم. به فکرم رسید که سری هم به سامراء بزنم و آن جا را زیارت کنم. لباس ها و خرجی راه را به سید سپردم و از همان جا، عازم سامراء شدم.
پس از ورود به سامراء، به زیارت امام هادی (علیه السلام) و امام حسن عسکری (علیه السلام) مشرف شدم و بعد از آن به سرداب مقدس، همان مکانی که امام زمان (علیه السلام) از آن جا غایب شده بود، رفتم. و به گریه و استغاثه پرداختم. بعد، به منزل برگشتم و تا روز پنج شنبه در سامراء بودم.
روز پنج شنبه، به سوی دجله رفتم تا بدن و لباس خود را شستشو دهم. و با غسل زیارت و بدنی پاک، به زیارت وداع بروم. بعد از غسل و شستشوی لباس ها، آن ها را بر تن کردم و آفتابه ای را که همراه داشتم پر از آب کرده و به سوی شهر روانه شدم.
نزدیک دیوارهای شهر، ناگهان چهار سواره را دیدم که به سویم می آیند. با خودم گفتم: «حتما از بزگان و سرمایه داران عرب هستند که به دنبال گوسفندان خود می روند». وقتی نزدیک شدند، دیدم، دو نفر از آن ها جوان هستند که شمشیر به همراه دارند. یکی از آن جوان ها هم جوانی خوش سیما و رعنا بود. یک طرف آن ها پیرمردی بود که نقاب انداخته شود و طرف دیگر هم مردی بسیار مجلل بود که لباس فرجیه پوشیده بود و در زیر آن هم شمشیری حمایل کرده بود. نزدیک تر که شدیم، به من سلام کردند و من هم جواب سلام دادم. مرد مجللی که لباس فرجیه پوشیده بود، جلوتر آمد و گفت: «فردا می خواهی نزد اهل و عیال خود بروی»؟!
گفتم: «بله».
گفت: «جلوتر بیا تا زخم پایت را ببینم».
من که فکر می کردم آن ها از اعراب بادیه نشین هستند و مراقب تمیزی و نجاست نیستند، از رفتن کراهت داشتم و می ترسیدم که دستش را به لباس مرطوبم بگذارند. اما چاره ای جز اطاعت نمی دیدم. بنابراین نزدیک تر رفتم تا به او رسیدم.
وقتی نزدیک وی شدم، دستم را گرفتم و به سوی خود کشید. بعد از آن، همان طوری که روی اسب بود، دست خود را از روی دوشم کشید و در حالی که خم می شد، دست خود را به جراحتم رساند و آن را کمی فشار داد تا درد گرفت. سپس بلند شد و روی اسب نشست.
آن پیر مرد گفت: «ای اسماعیل رستگار شدی»!
تعجب کرده بودم که این مرد نام مرا از کجا می داند و در جواب گفتم: «ان شاء الله همگی رستگاریم».
پیرمرد گفت: «اسماعیل! این بزرگوار امام عصر توست».
وقتی این مطلب را شنیدم بی تاب شدم و به سوی او رفتم. پای مبارکش را بوسیدم و به دیده گذاشتم.
حضرت، اسب خود را راند و من نیز به همراهشان می رفتم.
حضرت فرمود: «برگرد»!
گفتم: «هرگز از شما جدا نمی شوم».
حضرت فرمود: «مصلحت در این است که برگردی».
دوباره عرض کردم: «هرگز از شما جدا نمی شوم».
در این حال پیرمرد گفت: «ای اسماعیل! آیا حیا نمی کنی که امام زمانت دو بار به تو دستور داد برگردی و تو مخالفت می کنی»؟!
با شنیدن سخن پیرمرد، ایستادم و آن حضرت مقداری دور شد. سپس برگشت و فرمود: «وقتی به بغداد رسیدی ابوجعفر (خلیفه) تو را می طلبد. اگر خواست چیزی به تو بدهد، قبول نکن. به فرزند ما «سید بن طاووس» بگو، نوشته ای را برای «علی بن حوض» بنویسد و من هم سفارش م
- ۶.۶k
- ۲۹ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط