فیک گنگ مافیایی سیاه ادامه پارت 27
&: اون روز که از دستون فرار کردم...خودم رو توی یه مسافرخونه قایم کرده بود از ترس اینکه شماها پیدام کنن...بعد دو روز یه چندتا مأمور ریختن توی اتاقم و من رو دستگیر کردن...من با اونا سوار یه اتوبوس شدم و من رو بردن ساحل هیوندای...اونجا یه کشتی بود...چندتا ادم مثل من اون مأمورا گرفته بودن و میبردن توی اون کشتی...من میدونستم این ساحل هر کشتی که اینجا لنگر بندازه یعنی از اب های خارجی اومده از طریق این ساحل هر کشتی میتونست راحت از مرز رد بشه...پس میخواستن من رو از مرز رد کنن برای همین تا حواسشون پرت شد از دستشون فرار کردم...زخم ها و کبودی های روی بدنم رو که پانسمان شده بود باز شدن و همه جای بدنم درد میکردم نمیتونستم راه برم و بی جون کنار یه جاده افتادم...تنها چیزی که یادم میاد این بود که راننده یه کامیون من رو با کارگراش بلند کردن بردنم توی کامیون...وقتی به هوش اومدم دیدم توی بیمارستانم مثل اینکه اون راننده کامیون من رو اورده بود بیمارستان یه سه روز توی بیمارستان بستری بودم...پدر و ماردم که مرده بودن و کس و کاری نداشتم...پول بستری شدنم رو بیمه میداد...حالم که بهتر شد یه شب از بیمارستان فرار کردم چون انگار قرار بود یه دوهفته اونجا میموندم...سه روز گذشته بود و اب ها از اسیاب افتاده بودن...مطمئن بودم که اون مأمور ها دیگه دنبالم نیستن...وسایلم رو از پذیرش بیمارستان کش رفتم...و با گوشیم به رییسم زنگ زدم...ولی گوشی رو قطع کرد و بعدش یه شماره ناشناس بهم پیام داد که بنظر میومد یکی از شماره های یک بار مصرف رییسم باشه...تو اون پیام گفته بود که میخواد یکی رو بفرسته تا من رو حذف کنه...چند روز بعدش فهمیدم یه موتوری هر روز تعقیبم میکنه فهمیدم خودشه...باهاش درگیر شدم...اونم اسید ریخت روی من و نصف صورتم و دست و پاهام سوختن...برای اینکه از دستش خلاص بشم یه چاقو که به کمرش بسته بود...رفتم سمتش و چسبوندمش به دیوار و چاقو رو ازش گرفتم و چند بار فرو کردم توی شکمش اونم افتاد زمین و مرد و منم در رفتم...ولی قسم خوردم که از بوگو و تو و اون دوتا دستیارت و اون دختره انتقام تمام این بدبختی هایی که کشیدم رو بگیرم...راستی تو و اون دختره میخواستین برین به یه پارتی درسته...اوه...دیرتونه نشده...الان ساعت 8:10 هست
🄲🄾🄽🅃🄸🄽🅄🄴🅂
🄲🄾🄽🅃🄸🄽🅄🄴🅂
- ۳.۵k
- ۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط