part

part²

زنگ زدم به جانی
ا/ت: الو
جانی: الو عزیزم
ا/ت: جانی
جانی: چرا صدات میلرزه چیزی شده؟
ا/ت: نه فقط میخواستم بگم میخوایم بریم سفر نمیتونم ببینمت و زنگ بزنم
جانی: باشه عزیزم وقتی برگشتی همو میبینیم خوش بگذره
ا/ت: ممنون
گوشیو قطع کردم شروع کردم به گریه (ا/ت تو این فیک قراره خیلی سختی بکشه)
تق تق تق
م: ا/ت دخترم بابات عصبانی بود یه چیزی گفت ناراحت نباش بیا بیرون غذاتو بخور
درو باز کردم رفتم بیرون
ا/ت: عصبانی بود باید عصبانیتش رو من خالی میکرد اونم اینجوری بهم میگه از خودت استفاده کن تا پول دربیاری من پول در بیارم برای تو
پ: من باباتم
ا/ت: هرکسی میخوای باش مهم نیست برام من که کاری نکردم تنها گناهم این بوده بابام تویی
مامانم یکی زد تو صورتم
م: خجالت بکش
ا/ت: نکنه توهم باهاش همدستی شما نقشه کشیدید از من پول دربیارید بدون اینکه به من فک کنید به احساساتم به روحم به جسمم من که کاری نکردم تو قمار کردی پول بالا اوردی مشکل ما نیستیم تو گفتی شانست خوبه ولی نه اینکه ۲۵میلیارد بخوان ازت بگیرن
تق تق تق
رفتم درو باز کردم
ا/ت: بله
گفت: شما؟
ا/ت: شما در زدی به من میگی شما؟
گفت: خونه اقای کیم نیست؟
ا/ت: درسته من هیچ نسبتی باهاش ندارم ولی تو این خونم
گفت: چه عصبانی هستی میخوام ببینمش
ا/ت: بیا داخل
پ: کی بود دخترم
ا/ت: به من نگو دخترم
گفت: سلام
پ: اقای مین یونگی
یونگی: سلام
پ: چه دقیق هم هستید
یونگی: حقمو میخوام
ا/ت: حقت چیه؟
یونگی: حقم پولیه که قرار بود دو ماه پیش بهم بده بهت دو ماه هم وقت دادم دیگه تمومه رد کن بیار
ا/ت: نمیخواد بده ببرش زندان
یونگی: شما حرف نزنید من پولمو میخوام
پ: هیچ پولی ندارم
یونگی: حرفای دو ماه پیشتو میزنی
ا/ت: نکنه از این اقا باختی چند سالته
یونگی: خانم سوال خصوصی نپرسید
پ: راه دیگه ای نیست
یونگی: نه من میرم تا شب برمیگردم اگه ندادی با پلیس میام حق فرار هم نداری بادیگاردام بیرون خونتون هستن و اینکه ۲۵سالمه
ا/ت: واقعا؟ همسنیم چه ماهی هستی
یونگی: خیلی سوال میپرسی
داشتم دنبال پسره میرفتم
یونگی: توهمدحق بیرون رفتن نداری
دستشو گرفتم
ا/ت: باشه نمیرم ولی ما همسنیم شاید بتونی درکم کنی بندازش زندان بکشش هرکاری میخوای باهاش بکن فقط منو از اونجا نجات بده که میخواد از من پول دربیاره
یونگی: میتونی در روز چقدر کار کنی؟
ا/ت: تروخدا اقا کمکم کن
یونگی: به من ربطی نداره نقشه هاشو میدونم توهم دخترشی و همدستش
رفت و درو بستن منم سریع رفتم دوباره تو اتاقم چمدونمو دراوردم وسایلمو جمع کردم

#فیک
#سناریو
دیدگاه ها (۹)

part³چند ساعت بعدا/توسایلمو جمع کردم نگاه کردم مامان و بابام...

part⁴از خواب بیدار شدم رو یه تختی بودم ترسیده بودم بلند شدم ...

part¹یونگی تق تق تق یونگی: اومدم یونا: سلام بابا یونگی: سلام...

تماممممم🎊🎊🎊🎊🎊🎉🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊هورررررررررااااااااااا🎉🎊🎊...

love Between the Tides²⁶رفتم سوار ماشین شدم تهیونگ: دو ساعت ...

پارت ۱۹ فیک مرز خون و عشق

پارت ۲۴ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط