پشت ویترین ساعت فروشی ایستاده بودم

پشت ویترین ساعت فروشی ایستاده بودم
ساعتها رو که نگاه میکردم
دیدم هیچ ساعتی به قشنگی ساعتی که دور هم هستیم ، نیست
قدر با هم بودنها را بیشتر بدانیم .
دیدگاه ها (۳)

.

.

خدادر گُل،خدا در آب و رنگ استخدا نقاش این جمع قشنگ استخدا ذا...

شب مهتاب دارد چشمهایتشراب ناب دارد چشمهایتببند آن پلک زیبایت...

کار هر روزم شده بود...تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بار...

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

part14🦋‌ //چند ساعت بعدنامجون«با سنگینی روی پلکام بیدار شدم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط