سال سوم دانشگاه بود که برای کارشناسی ارشدش اومد دانشگاه

سال سومِ دانشگاه بود که برای کارشناسی ارشدش اومد دانشگاهِ ما....
بایه تیپ و ظاهرِ عجیبُ غریب....
پسر باشخصیتی بود و خیلی زود همه ی دانشکده مریدش شدن....
از قضا
باهاش چهارواحد مشترک داشتیم...
بلبل زبونِ کلاس تا قبل اون من بودم اما اومده بود تا رویِ منُ کم کنه انگار...
موهاش بلند بود تاروی شونه هاش ویه ته ریشِ مرتب داشت و تویِ ابروهاش با تیغ خط انداختـه بود....
خلاصه همه جوره دور بود از منِ رسمیِ اتو کشیده....
اما
افکارمون به شدت نزدیک بود به هم....
همین مارو به هم وصل کــرد...
از صدقه سریِ کنفرانسُ پژوهش هایِ مشترک
مدام ورِ دلِ هم بودیم....
دوتایی رو انگشت میچرخوندیم کلاسارو....
چشممون یه دفعه
افتاد به هاله یِ عشقِ دورِ قلبمون....
به وابستگیمون...
دوری از هم میکشتمون اما لب وا نمیکردیم....
تا اینکه
اوایل بهمن
به زبون اومدُ گفت حرفِ دلشُ...
گفت که رفته واسه من...
گفت و گفت....
اما
منِ خودخواهِ بی انصاف
بد زدم تو ذوقش
خاموش کـردم برقِ چشمایِ سیاهِشُ...
"ببین،من و تو اصلا به هم نمیخوریم....
مافقط دوتا دوست میتونیم بمونیم....همین"
دلم جیغ میزد سرم و میخواستش....
میکوبید به در و دیوار و میخواستش....
اما
دوست داشتم ببینم به خاطرم تغییـر میکنه یانه...
چشمایِ بی فروغُ صورتِ ناراحتش
کشت منُ اما
پیاده نشدم که نشدم از خرِ خودخواهی....
ندیدمش چند روز
دلم سرِ مغزِ تعطیلم فریاد میزد
دلشوره و نگرانی واسش داشت میکشت منُ....
یه هفته گذشت
کشت تا گذشت ها....کشت....
تو سالن وایساده بودم منتظرِ استاد که از پشتِ سر
صدایِ اشناش صدام زد....
برگشتــم که کاش...
میمردم و برنمیگشتم....
موهاش نبود
یعنی اونقدری نبود
کوتاهِ کوتاه....
یه ریشِ پرفسوریِ مضحک با یه تیپِ رسمی که انگار داره میره خواستگاری....
ماتم برده بود....
کشوندم سمتِ حیاطِ دوحوض و گفت
"خب....خانوم معلم...
حالا چی میگی...؟
حله ؟
یابرم شبیه استاد وثوقیان بشم و برگردم...؟"
نمیشناختمش رسما....
انقدرعوض شده بود که نمیشناختمش....
دلمم حتی خفه خون گرفته بود....
تو یه لحظه
تمومِ حسِ دوست داشتنش
شد یه حفره ی عمیقِ بی تفاوتی....
ســردِ سرد شد تنورِ داغِ عشقش....
شده بود همونی که باید می شد تابخوامش اما
ذره ای دیگه نه میشناختمش و نه میخواستمش....
فهمیدم
من اون آدمِ قبل
باهمون ظاهر و همون مدل موها میخواستم....
فهمیدم
این آدمِ عوض شده هیچ جایی تو دلم نداره....!
رفتارم باهاش به قدری ســرد شده بود
که حالِشُ به هم زدم
دستِ خودم نبود....
نمیتونستم باهاش کنار بیام....
رابطه امُ به کل باهاش قطع کردم
اونم دیگه حتی بهم سلام هم نمیکرد...
حق داشت
گند زده بودم به احساسُ باورش....
ترم مهرماهِ سال بعد بود
که دست تو دستِ یه دختر دیدمش....
دلم که خیلی وقتِ پیش یخ زده بود
ولی پاهام شروع کرد به لرزیدن...
همون جا
من مردم و تموم شدم....
و یاد گرفتم
اگه عاشقی
اگه دوسش داری
همونجوری که هست بپذیرش...
هرگز سعی نکن کسی رو تغییــر بدی
چون دیگه حتی
خودتم نمیخوایش....
#فاطمه_صابری_نیا

+گفتم حالا که خوب لایک میکنید
متن خوشگلارم بزارم
آگه لایکش کم بود پاک میکنم
دیدگاه ها (۵)

میشه به لحظه کپشنو بخونید😺 😺 👇 👇 👇 بــعلهـ همونطور که می بین...

امان از وقتی که صبح چشماتو باز میکنی و اولین سوالی که برات پ...

امان از وقتی که صبح چشماتو باز میکنی و اولین سوالی که برات پ...

تـگـِش کــن :)) 😂 💞

هیچوقت فکر نمی‌کردم اینطوری تموم بشه.اون روزی که اومد تو زند...

دیدار اول ..

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط