ای روزگار بی امان

‍ ای روزگار بی امان
ای قصه گوی بی زبان
چون دایه های مهربان
در گوشم افسونی بخوان
شاید شبی خوابم برد

هستی که آسایش ندارد
موج است و آرامش ندارد
وین بخت دائم خفته من
بامن سر سازش ندارد
می خواهم از جان روزگارا
آن مستی سنگین که غم را
از قلب بی تابم برد
شاید شبی خوابم برد

برق است و توفان است و گیتی موی زنگی
باد است و باران است و من بر تخته سنگی
ای روزگار فتنه جو
افسانه ای با من بگو
تا پیش از آن روزی که این غم
بااشک سوزان دمادم
در کام سیلابم برد
شاید شبی خوابم برد

ای روزگار بی امان
ای قصه گوی بی زبان
چون دایه های مهربان
در گوشم افسونی بخوان
شاید شبی خوابم برد
دیدگاه ها (۴۴)

تو را می سپارم به دامانِ دریادر سوگ سرنشینان کشتی نفت کش سان...

شراره جانم تولدت مبارک ازخدا بهترین هارو برات ارزو کردم امید...

تولدت مبارک تولد یکی ازعزیزان قدیمی ویس هستش داداش رضا مهرب...

تولدت مبارک هانی جانم ازخدا بهترین هارو برات ارزو میکنم امید...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط