من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را


وحشی
دیدگاه ها (۲۶)

از خدا پرسیدم چی دوست داری؟ گفت: سخاوت \ دیوانه گفت: حماقت \...

سحر بلبل حکایت با صبا کردکه عشق روی گل با ما چه‌ها کرداز آن ...

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مراکی بود ممکن که باشد خویشتن‌...

یا بپوش آن روی زیبا در نقابیا دگر بیرون مرو چون آفتاببند کن ...

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را🌸به یک پرواز بی هنگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط