اشک در چشمهای بورام جمع شد واژهی عجیب مثل خنجری آرام
اشک در چشمهای بورام جمع شد. واژهی «عجیب» مثل خنجری آرام دلش را خراش داد، اما در همان لحظه شنیدن ادامهی حرفهای کوک چیزی را در درونش شکست. آرام روی کاناپه نشست، دستها را جلوی صورتش گرفت و بغض ترکید.
– متاسفم… هق… هق… متاسفم کوک… من نباید گریه… هق… کنم…
صدایش در بین هقهق لرزید. شانههایش میلرزید و صورتش سرخ شده بود.
کوک چیزی نگفت. آهسته کنارش نشست. دستش را جلو برد، ولی تردید کرد. در نهایت، فقط یک دستمال کاغذی برداشت و بیصدا جلویش گرفت.
بورام با چشمانی خیس به دستمال نگاه کرد. قلبش هنوز به شدت میکوبید.
کوک آرام و کوتاه گفت:
– لازم نیست بابت اشکهات عذرخواهی کنی…
بورام با دستان لرزان دستمال را گرفت، اما اشکها هنوز روی گونههایش جاری بود. سعی میکرد هقهقش را خفه کند، ولی نمیتوانست.
کوک چند لحظه به او خیره ماند. نگاهش پر از تردید بود، انگار با خودش میجنگید. سرانجام نفس عمیقی کشید و به آرامی دست ظریف و خیس بورام را در دست خودش گرفت.
گرمای دستهای کوک، لرزشهای بورام را آرامتر کرد.
بورام با چشمانی گرد به دستشان نگاه کرد، قلبش انگار از جا کنده شده بود. سعی کرد دستش را عقب بکشد، اما کوک کمی محکمتر گرفت، نه از روی اجبار، بلکه از روی اطمینان.
کوک صدایش را آهسته، مثل زمزمه گفت:
– گریه کن… اما فکر نکن باید تنها باشی.
اشکهای بورام شدیدتر شد. این بار نه از غم، بلکه از حس عجیبی که تا به حال تجربه نکرده بود.
– متاسفم… هق… هق… متاسفم کوک… من نباید گریه… هق… کنم…
صدایش در بین هقهق لرزید. شانههایش میلرزید و صورتش سرخ شده بود.
کوک چیزی نگفت. آهسته کنارش نشست. دستش را جلو برد، ولی تردید کرد. در نهایت، فقط یک دستمال کاغذی برداشت و بیصدا جلویش گرفت.
بورام با چشمانی خیس به دستمال نگاه کرد. قلبش هنوز به شدت میکوبید.
کوک آرام و کوتاه گفت:
– لازم نیست بابت اشکهات عذرخواهی کنی…
بورام با دستان لرزان دستمال را گرفت، اما اشکها هنوز روی گونههایش جاری بود. سعی میکرد هقهقش را خفه کند، ولی نمیتوانست.
کوک چند لحظه به او خیره ماند. نگاهش پر از تردید بود، انگار با خودش میجنگید. سرانجام نفس عمیقی کشید و به آرامی دست ظریف و خیس بورام را در دست خودش گرفت.
گرمای دستهای کوک، لرزشهای بورام را آرامتر کرد.
بورام با چشمانی گرد به دستشان نگاه کرد، قلبش انگار از جا کنده شده بود. سعی کرد دستش را عقب بکشد، اما کوک کمی محکمتر گرفت، نه از روی اجبار، بلکه از روی اطمینان.
کوک صدایش را آهسته، مثل زمزمه گفت:
– گریه کن… اما فکر نکن باید تنها باشی.
اشکهای بورام شدیدتر شد. این بار نه از غم، بلکه از حس عجیبی که تا به حال تجربه نکرده بود.
- ۳.۷k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط