دلم گرفته هوای بهار میخواهم
دلم گرفته، هوای بهار میخواهم
برای بغض مدادم، انار میخواهم
دلم ، عجیب هماغوش اشک و آشوب است
بجای بغض سکوتم، هوار میخواهم
در این زمانه حسرت، در این تلاطم غم
برای حال خرابم، قرار میخواهم
هزار بار، به شوق نگاه تو، ماندم
برای سورهی چشمت، وقار میخواهم
برای پاسخ قاطع، به چشم تبدارت
باحتمال قوی، انتحار میخواهم
اگرچه کنج اطاقم، لبالب از شعر است
برای پنجرهها، انتظار میخواهم
تو از تبار غروری، من از قبیلهی غم
برای بغض غروبم، حصار میخواهم
اگرچه قاعده ی عشق، نفع معشوق است
برای بازی چشمت، قمار میخواهم
دلم به شیوهی چشمان تو، که عادت کرد
برای نرگس چشمت، خمار میخواهم
هوای "یاس خیال"م، اگرچه پاییزیست
دلم بهانه گرفته، بهار میخواهم
#حافظ شیرازی
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه، لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد
برای بغض مدادم، انار میخواهم
دلم ، عجیب هماغوش اشک و آشوب است
بجای بغض سکوتم، هوار میخواهم
در این زمانه حسرت، در این تلاطم غم
برای حال خرابم، قرار میخواهم
هزار بار، به شوق نگاه تو، ماندم
برای سورهی چشمت، وقار میخواهم
برای پاسخ قاطع، به چشم تبدارت
باحتمال قوی، انتحار میخواهم
اگرچه کنج اطاقم، لبالب از شعر است
برای پنجرهها، انتظار میخواهم
تو از تبار غروری، من از قبیلهی غم
برای بغض غروبم، حصار میخواهم
اگرچه قاعده ی عشق، نفع معشوق است
برای بازی چشمت، قمار میخواهم
دلم به شیوهی چشمان تو، که عادت کرد
برای نرگس چشمت، خمار میخواهم
هوای "یاس خیال"م، اگرچه پاییزیست
دلم بهانه گرفته، بهار میخواهم
#حافظ شیرازی
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه، لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد
- ۱۶.۳k
- ۲۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط