پارت دهم
#پارت دهم
رُز:
فاطی : بابا رُز تو دیگه خیلی سخت می گیری اینجا درس می خونی دیگه باباتم از اول راضی نبود بری تهران اونم تنهایی مارو ول می کنی میری کجا آخه
- آخه اونجا راحتر می تونم درسمو بخونم
فاطی : پس برو درست رو بخون دیگه چرادنظرمی پرسی
- فاطی...فاطی
صدای ممتدد بوق از پشت گوشی میومد اینم از فاطی ونظراتش
واسه شام نرفتم وتو اتاقم موندم تاوقتی که مهمونها اومدن
مامان با اخم اومد بالای سرم وگفت : دخترم تو چرا هنوز نشستی پاشو صدبار گفتن عروس کجاست پاشو قربونت برم
- من نمی خوام ازدواج کنم به کی بگم
مامان: حالا تو بیا زشته مهمونها اومدن بیا قربونت برم
چادرسفیدم برداشت وگفت : پاشو دیگه
ناراضی چادر رو ازش گرفتم وسرم کردم با مامان از اتاقم اومدم بیرون اتاق منو رهام کنار هم بود وکنار در ورودی رو بروی اتاق ها هم پذیرای بودویه اتاق که مال مامان وبابل بود از دروارد پذیرایی شدم وآروم سلام کردم حاجیه بلند شد وگفت : به به عروس خانم بلاخره ما روی ماهت رو دیدیم
رهام نبود واین یعنی قضیه خیلی جدی بود آروم سلام کردم مامان نشوندم کنار خودش
حاجی : ما که حرفامون رو زدیم بهتره بچه ها هم حرفاشون رو بزنن
بابا : بله حتما ...رُزآقا امیر حسین رو راهنمایی کن
مامان آروم گفت : برو تو حیاط
بلند شدم امیر حسینم بلند شدورفتیم تو حیاط و لبه ای تخت چوبی نشستیم
امیر حسین : مثله اینکه توپتون خیلی پُره
چیزی نگفتم
امیر حسین :انقدر منتظر موندیم اومدی حالا اخم کردین ؟!
- من قصد ازدواج ندارم
با اخم نگاش کردم لبخند زدوگفت: خوب چرا ؟!
- می خوام درس بخونم واصلا قصد ازدواج ندارم
امیر حسین : ولی فکر می کردم جوابتون یه چیز دیگه باشه
- کسی حرفی زده
امیر حسین : بابا گفته شما راضی هستین ولی انگار اجباره
- دقیقا چون من اصلا قصد ازدواج ندارم
نگاهی به امیر حسین انداختم یه کت شلوار مشکی و پیرهن روشن آبی پوشیده بود ناراحت بلند شد وگفت : پس بهتره بیشتر از این مزاحم نشم .
نگاهش کردم نگاهی بهم انداخت وگفت : ولی من بهتون علاقه پیدا کردم اون شب عروسی خونمون دیدمت ازت خوشم اومد نمی دونستم دقیقا کی هستی تا همراه مادرتون دیدمتون ....فکر می کردم حداقل حاضر با
رُز:
فاطی : بابا رُز تو دیگه خیلی سخت می گیری اینجا درس می خونی دیگه باباتم از اول راضی نبود بری تهران اونم تنهایی مارو ول می کنی میری کجا آخه
- آخه اونجا راحتر می تونم درسمو بخونم
فاطی : پس برو درست رو بخون دیگه چرادنظرمی پرسی
- فاطی...فاطی
صدای ممتدد بوق از پشت گوشی میومد اینم از فاطی ونظراتش
واسه شام نرفتم وتو اتاقم موندم تاوقتی که مهمونها اومدن
مامان با اخم اومد بالای سرم وگفت : دخترم تو چرا هنوز نشستی پاشو صدبار گفتن عروس کجاست پاشو قربونت برم
- من نمی خوام ازدواج کنم به کی بگم
مامان: حالا تو بیا زشته مهمونها اومدن بیا قربونت برم
چادرسفیدم برداشت وگفت : پاشو دیگه
ناراضی چادر رو ازش گرفتم وسرم کردم با مامان از اتاقم اومدم بیرون اتاق منو رهام کنار هم بود وکنار در ورودی رو بروی اتاق ها هم پذیرای بودویه اتاق که مال مامان وبابل بود از دروارد پذیرایی شدم وآروم سلام کردم حاجیه بلند شد وگفت : به به عروس خانم بلاخره ما روی ماهت رو دیدیم
رهام نبود واین یعنی قضیه خیلی جدی بود آروم سلام کردم مامان نشوندم کنار خودش
حاجی : ما که حرفامون رو زدیم بهتره بچه ها هم حرفاشون رو بزنن
بابا : بله حتما ...رُزآقا امیر حسین رو راهنمایی کن
مامان آروم گفت : برو تو حیاط
بلند شدم امیر حسینم بلند شدورفتیم تو حیاط و لبه ای تخت چوبی نشستیم
امیر حسین : مثله اینکه توپتون خیلی پُره
چیزی نگفتم
امیر حسین :انقدر منتظر موندیم اومدی حالا اخم کردین ؟!
- من قصد ازدواج ندارم
با اخم نگاش کردم لبخند زدوگفت: خوب چرا ؟!
- می خوام درس بخونم واصلا قصد ازدواج ندارم
امیر حسین : ولی فکر می کردم جوابتون یه چیز دیگه باشه
- کسی حرفی زده
امیر حسین : بابا گفته شما راضی هستین ولی انگار اجباره
- دقیقا چون من اصلا قصد ازدواج ندارم
نگاهی به امیر حسین انداختم یه کت شلوار مشکی و پیرهن روشن آبی پوشیده بود ناراحت بلند شد وگفت : پس بهتره بیشتر از این مزاحم نشم .
نگاهش کردم نگاهی بهم انداخت وگفت : ولی من بهتون علاقه پیدا کردم اون شب عروسی خونمون دیدمت ازت خوشم اومد نمی دونستم دقیقا کی هستی تا همراه مادرتون دیدمتون ....فکر می کردم حداقل حاضر با
- ۹.۰k
- ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط