در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد زن و مردی
در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید....
نه مثل بچه دبیرستانیها باشید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن یه خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه، خودمون اومدیم! واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال!!!
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر رو دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند....قطعا اگر روزی بچه دار شوم گاهی همینکار رو خواهم کرد!
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون!!
حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری اونوقت با مرد غریبه اومدی ددر دودور؟
ما خیر سرمان مسلمانیم...
بیشرفها!
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم،دفعه قبل تو حساب کردی....
آخییی. آبجی و داداش بودن.
چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشن...
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم!!!😐
تو روحتون. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتون هست.
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستم هستم. چرا نیامد ؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است😑
_
_
_
پینوشت:
این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل،،،سرمان در زندگی دیگران است...
زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام میدانیم...
#قضاوت_ممنوع
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید....
نه مثل بچه دبیرستانیها باشید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن یه خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه، خودمون اومدیم! واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال!!!
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر رو دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند....قطعا اگر روزی بچه دار شوم گاهی همینکار رو خواهم کرد!
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون!!
حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری اونوقت با مرد غریبه اومدی ددر دودور؟
ما خیر سرمان مسلمانیم...
بیشرفها!
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم،دفعه قبل تو حساب کردی....
آخییی. آبجی و داداش بودن.
چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشن...
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم!!!😐
تو روحتون. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتون هست.
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستم هستم. چرا نیامد ؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است😑
_
_
_
پینوشت:
این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل،،،سرمان در زندگی دیگران است...
زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام میدانیم...
#قضاوت_ممنوع
- ۵.۸k
- ۱۵ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط