داستانک

#داستانک

#داستان_ترسناک

من در اوزاکای ژاپن زندگی می کنم و اغلب صبح ها برای رفتن به محل کار از مترو استفاده می کنم.  یک روز که منتظر قطار بودم، متوجه مرد بی خانمانی شدم که در گوشه ای از ایستگاه مترو ایستاده بود و در حال رد شدن مردم با خود غر می زد.   او یک فنجان در دست داشت که مردم پول داخلش می انداختند .  زنی چاق از کنار مرد بی خانمان رد شد و من به وضوح شنیدم که او گفت: "خوک".  وای با خودم فکر کردم  این مرد بی خانمان به مردم توهین می کند و هنوز هم انتظار دارد به او پول بدهند؟

سپس یک تاجر بلند قد از آنجا گذشت و مرد بی خانمان زمزمه کرد: "انسان".  انسان؟  من نمی توانستم با آن بحث کنم.  معلوم است که او انسان بود.

روز بعد، زود به ایستگاه مترو رسیدم و بیشتر وقت داشتم، بنابراین تصمیم گرفتم نزدیک مرد بی خانمان بایستم و به غرغرهای عجیب او گوش کنم.  مردی لاغر اندام و دلتنگی از مقابلش رد شد و صدای مرد بی خانمان را شنیدم که گفت: "گاو".  گاو؟  فکر کردم  مرد خیلی لاغرتر از آن بود که گاو شود.  به نظر من بیشتر شبیه بوقلمون یا مرغ بود.

یک دقیقه بعد مردی چاق از راه رسید و مرد بی خانمان زیر لب گفت: «سیب زمینی».  سیب زمینی؟  این تصور را داشتم که او به همه افراد چاق "خوک" می گفت.  آن روز، سر کار، نمی توانستم به مرد بی خانمان و رفتار گیج کننده اش فکر نکنم.  من مدام تلاش می‌کردم تا منطق یا الگویی را در آنچه او زمزمه می‌کرد پیدا کنم.  فکر کردم شاید او نوعی توانایی روانی دارد.  شاید او می داند که این افراد در زندگی قبلی چه بودند.  در ژاپن، بسیاری از مردم به تناسخ اعتقاد دارند...

پایان🥺🌺
دیدگاه ها (۱)

#پروفاینو بزارم پروفایلم🥺👈🏻👉🏻؟؟

میشه فالو کنین ۵۰تایی بشیم؟ 🥺🙃

داستانک

فالو=فالوفالو کنین فک میدم

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

#تک_پارتیماه روشن من ساعت 8شب بود. از خونه بیرون رفتم تا کمی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط