فیک درخواستی
فیک درخواستی
غم بارون
پارت ۲
داشتم میرفتم رو تخت که جیمین دستم رو گرفت
(حالت مستی)
ــ نه... اتتت. نروو.
♡من.... من آدمم؟ من...من ادمم!
ـــ من رو ببر. نمینونم بیام
♡ بیا. بیا میبرمت.
ادمین ویو.
خلاصه ات لنگ های جیمین رو گرفت و باهم رفتن تو اتاق. خب.... تا الان همچی خوب بود. اما فقط تا الان. اتفاقات خوبی بینشون نیفتاد. لباس ها ناپدید شدن.... ناله ها شدت گرفت..... خونه بوی خوبی نمیداد... صدای برخورد بدن هاشون خونه رو پر کرده بود.
صبح... با آلارم گوشی بیدار شدن. ات با دیدن وضعیت.... چشماش گرد شد. زود نشست رو تخت که باعث بیدار شدن جیمین شد.
هر دو تو شک بودن و فضا از سکوت پر شده بود که ات اون رو شکست.
♡ ما.... ما... چه گو. هی خوردیم؟(گریه)
_ ببین ات... اروم باش....
♡ چرا اروم باشم...... ما... فقط..... قرار میزاشتیم..... اما...
_ ببین همچی درست میشه....
♡ نه... من دیگه دختر نیستم..... تو.... تو... باکرگیم رو گرفتی....
_ ات نه....
ات نزاشت جیمین حرفش رو کامل بزنه. سریع لباس پوشید و از اونجا دور شد....
بارون... بارون شروع کرد به باریدن. سرنوشت چی بود؟
ات نمیدونست کجا بره. با لباس خیس کنار خیابون نشسته بود و گریه میکرد. جیمین هم از اونور حال خوبی نداشت. تصمیم گرفت چند ماه بره لندن پیش برادرش تا حالش بهتر شه.
۱ ماه بعد.
ادامه دارد......
غم بارون
پارت ۲
داشتم میرفتم رو تخت که جیمین دستم رو گرفت
(حالت مستی)
ــ نه... اتتت. نروو.
♡من.... من آدمم؟ من...من ادمم!
ـــ من رو ببر. نمینونم بیام
♡ بیا. بیا میبرمت.
ادمین ویو.
خلاصه ات لنگ های جیمین رو گرفت و باهم رفتن تو اتاق. خب.... تا الان همچی خوب بود. اما فقط تا الان. اتفاقات خوبی بینشون نیفتاد. لباس ها ناپدید شدن.... ناله ها شدت گرفت..... خونه بوی خوبی نمیداد... صدای برخورد بدن هاشون خونه رو پر کرده بود.
صبح... با آلارم گوشی بیدار شدن. ات با دیدن وضعیت.... چشماش گرد شد. زود نشست رو تخت که باعث بیدار شدن جیمین شد.
هر دو تو شک بودن و فضا از سکوت پر شده بود که ات اون رو شکست.
♡ ما.... ما... چه گو. هی خوردیم؟(گریه)
_ ببین ات... اروم باش....
♡ چرا اروم باشم...... ما... فقط..... قرار میزاشتیم..... اما...
_ ببین همچی درست میشه....
♡ نه... من دیگه دختر نیستم..... تو.... تو... باکرگیم رو گرفتی....
_ ات نه....
ات نزاشت جیمین حرفش رو کامل بزنه. سریع لباس پوشید و از اونجا دور شد....
بارون... بارون شروع کرد به باریدن. سرنوشت چی بود؟
ات نمیدونست کجا بره. با لباس خیس کنار خیابون نشسته بود و گریه میکرد. جیمین هم از اونور حال خوبی نداشت. تصمیم گرفت چند ماه بره لندن پیش برادرش تا حالش بهتر شه.
۱ ماه بعد.
ادامه دارد......
- ۲.۱k
- ۲۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط