عشق حاضر جواب من p138
با حرص محکم یه لگد زدم تو پاشو که اخش رفت هوا منم خواستم جینگ فنگ بزنم که باز منو محکم گرفت..
- به من لگد میزنی حالیت میکنم ...
نمیدونم چرا داشت فاصله ی صورتامون کم میشد ... ترسیدم واسه دفاع از خودم دستمو گذاشتم رو لبش ...
... حالا فقط چشمامون بود که تو هم دیگه قفل شده بود ... حرارت بدنش خیلی
زیاد بود ... طوری که اگه یه سطل اب سرد میریختم روش بخار میکرد ... ناخداگاه با لحن نگرانی گفتم:
- جیمین تب داری!
فقط بهم زل زده بود ... دستمو اروم از رو دهنش برداشتم ...
- بذار برم دستمال خیس بیارم بزار رو پیشونیت!
خواستم بلند شم که اینبار محکم تر منو گرفت ... جوری که صدای ضربانه قلبش محشر بود
منو یه جورایی وارده خلاع میکرد! دلم نمیخواست به هیچ وجه از اون لحظه در بیام ولی با بلند شدن ناگهانیو عصبیه جیمین
کاملا از رویا پرت شدم بیرون ... کلافه منو انداخت گوشه ای از کاناپه و خودشم گوشه ی دیگش نشست ...
متعجب فقط بهش نگاه میکردم ... یکم که با موهاش بازی کرد نگاهشو بهم دوختو خیلی سرد و خشن گفت:
- دفعه ی اخرت باشه اینکارو میکنی
فقط بهش نگاه کردم که اینبار بلند و جدی گفت:
- فهمیدی؟
با چشام که حالا پرده ی اشک توش بود خیره شدم بهشو اروم سرمو تکون دادم ...
باور نمیشد این همون جیمینه همون که ... حتی فکر کردن به خاطراتمون ازارم میداد ..
از جام بلند شدم خیلی سریع به اتاقم برگشتم ... حتی به نگاه های پرسجو گرانه ی لیسا و سنا توجهی نکردمو سریع خوابیدم! خوابی که همش کابوس بود ... همش ...
صبح با صدای لیسا از خواب پریدم ...
- آیو پاشو ... پاشو وقته تنگه!
چشامو به زور باز کردم از گریه های دیشبم مژه هام بهم چسبیده بود :
- چته لیسا؟
- پاشو میخوایم نقشه رو اجرا کنیم ...
با تعجب گفتم:
- نقشه؟
- اره دیگه ... همون نقشه که واسه جمن کشیدیم!
تو دلم به حرفش پوزخند زدم ... چه دله خوشی داره! از جام بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم ...
من میتونستم نقشمونو یه خورده تغییر بدم ... جوری که به نفعه همه بشه ... حتی خودم ... و بیشتر
جیمین
تو ایینه به چهر ه ی بی رمقم نگاه کردم با فکر کاری که میخواستم بکنم اشک از چشمم چکید!
سریع ردشو پاک کردمو از دستشویی بیرون اومدم ...
سنا - خیلی خب آیوعم اومد صبحونه بخوریم بعد بریم!
به زور لبخند زدم همه بهم صبح بخیر گفتن غیر کسی که حرف زدنش خیلی برام مهم بود ..
صبحونه رو با بی میلی خوردم ... تمام مدت فکرم مشغول بود به کاری که میخواستم انجام بدم!
- خیلی خب پاشید دیگه بریم صبحونه هم که خوردیم!
به تهیونگ که این حرفو زد نگاه کردیم ...
سوجون - خب کجا بریم؟
لیسا سریع گفت:
- به من لگد میزنی حالیت میکنم ...
نمیدونم چرا داشت فاصله ی صورتامون کم میشد ... ترسیدم واسه دفاع از خودم دستمو گذاشتم رو لبش ...
... حالا فقط چشمامون بود که تو هم دیگه قفل شده بود ... حرارت بدنش خیلی
زیاد بود ... طوری که اگه یه سطل اب سرد میریختم روش بخار میکرد ... ناخداگاه با لحن نگرانی گفتم:
- جیمین تب داری!
فقط بهم زل زده بود ... دستمو اروم از رو دهنش برداشتم ...
- بذار برم دستمال خیس بیارم بزار رو پیشونیت!
خواستم بلند شم که اینبار محکم تر منو گرفت ... جوری که صدای ضربانه قلبش محشر بود
منو یه جورایی وارده خلاع میکرد! دلم نمیخواست به هیچ وجه از اون لحظه در بیام ولی با بلند شدن ناگهانیو عصبیه جیمین
کاملا از رویا پرت شدم بیرون ... کلافه منو انداخت گوشه ای از کاناپه و خودشم گوشه ی دیگش نشست ...
متعجب فقط بهش نگاه میکردم ... یکم که با موهاش بازی کرد نگاهشو بهم دوختو خیلی سرد و خشن گفت:
- دفعه ی اخرت باشه اینکارو میکنی
فقط بهش نگاه کردم که اینبار بلند و جدی گفت:
- فهمیدی؟
با چشام که حالا پرده ی اشک توش بود خیره شدم بهشو اروم سرمو تکون دادم ...
باور نمیشد این همون جیمینه همون که ... حتی فکر کردن به خاطراتمون ازارم میداد ..
از جام بلند شدم خیلی سریع به اتاقم برگشتم ... حتی به نگاه های پرسجو گرانه ی لیسا و سنا توجهی نکردمو سریع خوابیدم! خوابی که همش کابوس بود ... همش ...
صبح با صدای لیسا از خواب پریدم ...
- آیو پاشو ... پاشو وقته تنگه!
چشامو به زور باز کردم از گریه های دیشبم مژه هام بهم چسبیده بود :
- چته لیسا؟
- پاشو میخوایم نقشه رو اجرا کنیم ...
با تعجب گفتم:
- نقشه؟
- اره دیگه ... همون نقشه که واسه جمن کشیدیم!
تو دلم به حرفش پوزخند زدم ... چه دله خوشی داره! از جام بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم ...
من میتونستم نقشمونو یه خورده تغییر بدم ... جوری که به نفعه همه بشه ... حتی خودم ... و بیشتر
جیمین
تو ایینه به چهر ه ی بی رمقم نگاه کردم با فکر کاری که میخواستم بکنم اشک از چشمم چکید!
سریع ردشو پاک کردمو از دستشویی بیرون اومدم ...
سنا - خیلی خب آیوعم اومد صبحونه بخوریم بعد بریم!
به زور لبخند زدم همه بهم صبح بخیر گفتن غیر کسی که حرف زدنش خیلی برام مهم بود ..
صبحونه رو با بی میلی خوردم ... تمام مدت فکرم مشغول بود به کاری که میخواستم انجام بدم!
- خیلی خب پاشید دیگه بریم صبحونه هم که خوردیم!
به تهیونگ که این حرفو زد نگاه کردیم ...
سوجون - خب کجا بریم؟
لیسا سریع گفت:
- ۳.۱k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط