این روزها زانو ها در بغل خوابیده

این روزها ؛ زانو ها در بغل خوابیده
سر به زانو تکیه زده و چشمهایم به دیدار اشک می روند
پرده ها را می کشم ... مبادا روشنایی خلوتم را بر هم ریزد
شعله ها زبانه می کشند ...
من انگار در حوضی از یخ دست و پا می زنم
این روزها اگر کوک سازم غمگین است ... چاره نیست ...
ارتعاش صدای قلبم ؛ انگشتان مرا به روی ساز می کشد
این روزها صدایم درگیر ناله است...
بغضم به صدا راه نمی دهد
شبها که وصفش ناگفتنی ست...
من می مانم و تمام تاریکیهای شهر من
من می مانم و تصویری تاریک از روز ...
من می مانم و یک بغل داغ شقایق
گاه که به ترس رویی نشان می دهم ...
آغوش عشق تنها پناهگاه من است
تنها مآمن امن دلواپسیهایم ...
تنها گرمای روح بخش روح خسته ام
این روزها به خیابان نمی روم ...
شاید به اجبار خزان صدای شکستن برگی بیاید
طاقت شکستن ندارم ...
طاقت دیدن بی پناهی شاخه ها را ندارم
این روزها به آسمان نگاه نمی کنم ...
شاید پرستویی به کوچ رود
توان غیبت پرستو ندارم ...
این روزها روزهای درد است...
دیدگاه ها (۱)

شعر از خودم: در آرزوی مرگم،در این دنیای واهیمن عاشق جدایی،از...

ﺷﺪﻩ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻮ ﺩﻟﺖ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﮐﻨﻪ .…؟؟؟ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ ﺁﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷ...

همچنان می گذرد این روزها …همچنان لحظه های سرد تنهایی میگذرد ...

ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﯽ ﺗﺮﺍﻧﻪﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﻣﺮﺩ ﺗﻨﻬ...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

اوایی از گذشته بخش اول:  خاطرات زندگی با یک دکتر روانی. 001 ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط