خب اقا پارت جدید داستان

خب اقا پارت جدید داستان...
زندگی قبل از تبدیل پارت ۸
.
.
.
تاحالا اون مرد رو ندیده بودم...نکنه دزد باشه؟..
دوباره از پنجره میرم تو اتاق جینجر و سعی میکنم بیدارش کنم...
*برادر در خواب هفت پادشاه است😂💔
بالاخره بیدار میشه و میرم سمط در تا بهش بفهمونم یکی تو خونس
میاد و یواشکی در رو یکم باز میکنه تا ببینه چیه...
جینجر:دایی؟اینجا چیکار میکنی؟
ویلیام (دایی جینجر) : عه شماها مگه نباید خواب باشین؟
جینجر:صدای در رو شنیدم از خواب بیدار شدم...(اره جون عمت😐)چیزی شده؟
ویلیام:نه چیزی نشده برو بخواب من اومدم برای مامان و بابات یکم وسیله ببرم...شاید کارشون بیشتر از اون چیزی که فکر میکنین طول بکشه...
جینجر شک میکنه*
دایی اگه چیزی شده به منم بگین...
_نه بابا چی میخواد بشه مگه؟
خداحافظی کرد و رفت...
جینجر فهمید یه خبریه ولی نمیتونست بفهمه واقعا چیشده...
میره پیش جیسون و میخواد بیدارش کنه
جیسون،جیسون!
_خخخخخخخخخخخخ *مرضضضض
ججججیییسسسسوووونننننننن *تکونش میده
_ب_سم اللهههههعع_هعععههعهعع
جیسون یه خبریههههه
_نمیبینی خوابیدممم؟
میدونم ولی یه چیزی شده هیچکس هیچی نمیگه...
_چی میخواد بشه؟تهش تجدید میشی دیگه
نه بجز اون *وات😂
_خو چیشده؟
الان دایی اومد یچیزیایی گرفت گفت برای مامان و بابا میخواد...
_چی گرفت؟
نمیدونم ولی اگه اشتباه نکنم چندتا قرص از اون کشویی که مامان نمیزاره ببینیم توش چیه برداشت...
_مامان و بابا نیومدن هنوز؟
نه...
_زنگ بزن شرکت ببین امروز رفتن سر کار؟
باشه...
خلاصه که زنگ میزنن شرکت و منشی اون بخش میگه اصن مامان و بابای جینجر اون روز نرفتن سر کار‌‌‌...
جفتشون خیلی نگران میشن که چیشده و چی نشده که جینتارو زنگ میزنه به باباش
*جینتارو باباش _
الو بابا؟
_جینتارو سریع بگو کار دارم *صداش یکم بغض آلود بود*
بابا چیشده؟
_چیزی نشده بابا جان سر کاریم داریم کارارو انجام میدیم.
مطمعنی؟..
_اره اره...جینتارو من باید برم رئیس صدام میکنه
بابا؟بابااا؟
*قطع میکنه
جینتارو:قطعا یه خبری شده...
خلاصه که همینجوری پیگیری میکنن تا ساعت ۶ عصر...
ساعت ۶ بابای جینجر به همراه داییشون میان خونه.
جینجر و جینتارو از دیدنشون خوشحال میشن تا اینکه میفهمن مامانشون نیست...
جینجر:بابا،مامان کجاست؟
باباش که معلوم بود قبلش یکم گریه کرده بود گفت:بچه ها راستش مامانتون...مرده.‌‌..
چیییییییییییی؟
جینجر بهش شوک وارد شده بود و نمیتونست باور کنه که معلوم شد مامانشون چندساله که سرطان داشته و با دارو کنترلش میکرده ولی اون روز سرطانش اود میکنه و می‌برند بیمارستان و ریغ رحمت رو سر میکشه...
دیدگاه ها (۲۴)

راستش میخواستم یه نظرسنجی کنم درباره ی داستان،اقا زندگی قبل ...

اقا من همین الان فهمیدم که توی پارت قبلی داستان یه سوتی بسیا...

میدونی چیه؟دیگه برام مهم نیسهرکی هرچقدر میخواد بیاد بهم هیت ...

خب اقا اینو گذاشتم که بیشتر از پارت بعدی داستان اسپویل کنم و...

همیشگی من

از اونجایی که شبه و بنده کرم دارم گفتم یکم بترسونمتون😈😂یه دا...

"𝙼𝙰𝙵𝙸𝙰 𝚆𝙰𝙸𝙵""𝙿𝙰𝚁𝚃_𝟺"تایپ کرد : «هیچی منظور خاصی نداشتم ، بلا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط