حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست

حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست
دلی گرفته در آیینه های افسرده است

حکایت من در مُشت روزگار دچار
پرنده ای ست که پیش از رها شدن مرده ست

یکی پرنده یکی دل! دو سرنوشت جدا
که هر یکی به غم دیگری گره خورده ست

به باغ رفتم و دیدم که آن شقایق سرخ
که پیش پای تو روییده بود پژمرده ست

خلاصه ی همه ی رنج های ما این است
پرنده ای که دل آورده بود دل برده است...

#فاضل_نظری
دیدگاه ها (۵)

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها راکه تسکین می‌دهد چشمت...

مسافرماما هیچ مقصدی ندارموقتی تو نباشیجاده هافقط ادامه دارند...

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینمبر این تکرارِ در تکرار پا...

من گرفتار و تو در بند رضای دگرانمن ز درد تو هلاک و تو دوای د...

چرا هر پنج شنبه میشوم غمگین و افسرده هوای سرد افکارم پریشان ...

part(2) 🤍rose white🤍22[November]2019یک ماه از اون شب گذشته ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط