پارت
پارت 36
(ارشام)
ظهر ساعت 1 بیدار شدم . ترنم هنوز خواب بود . بلند شدم و
زنگ زدم و غذا کباب سفارش دادم 🍖 🍖
بعد از این که میز و آماده کردم رفتم بالا . هعی کی فکر شو
میکرد یه روز من بخوام میز ناهار بچینم ؟؟؟
وارد اتاق که شدم ترنم بیدار شده بود و داشت مو ها شو
شونه میکرد . رفتم کنارش و بهش گفتم : صبح به خیر
ترنم : صبح به خیر
من : زود بیا پایین ناهار بخوریم
ترنم : ناهار مون کجا بود بابا .
من : هست . از بیرون گرفتم .
ترنم : عه چی گرفتی؟
من : کباب
ترنم : اومدم
➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖
(رادوین)
صبح نفس اصلا حالش خوب نبود . از بعد از این که خوابش
برد فقط خواب میدید . هیچ وقت فکر نمیکرد که شاید
بهترین شب زندگیش بخواد بترسه و همش خواب ببینه
خودم آشپزی ام خوب بود . میتونستم یه چیزی سر هم کنم
رفتم و براش مرغ درست کردم . بوش کل خونه رو برداشته
بود. خواستم برم بالا که دیدم خودش اومد . انگار حالش
بهتر بود .
نفس: سلام چه کردییی
معلومه هنوز حالش بده ولی میخواد حال من گرفته نشه.
من: سلام . مرغ برات پختم
نفس : اومممم از تعریف از اشپزیت شنیده بودم ولی هنوز مزه
شو نچشیدم .
اومد سر میز نشست براش یه بشقاب پر کشیدم و شروع کرد
به خوردن . بد جور تو فکر بودم . از یه طرف این نگاه های
آرمان و از یه طرف اون خون آشام . اصلا صحنه ی دیشب که
میاد جلو چشمام و حالت نفس تو اون لحظه دلم آتیش
میگیره . واقعا هنوز نمی دونم از خون آشام تا کی باید با ما
باشه . اوایل همش میگفتم کاش هیچ وقت نمیرفتم تو اون
سازمان ولی بعد که یادم میاد با نفس اونجا آشنا شدم از این
فکرم پشیمون میشم
(ارشام)
ظهر ساعت 1 بیدار شدم . ترنم هنوز خواب بود . بلند شدم و
زنگ زدم و غذا کباب سفارش دادم 🍖 🍖
بعد از این که میز و آماده کردم رفتم بالا . هعی کی فکر شو
میکرد یه روز من بخوام میز ناهار بچینم ؟؟؟
وارد اتاق که شدم ترنم بیدار شده بود و داشت مو ها شو
شونه میکرد . رفتم کنارش و بهش گفتم : صبح به خیر
ترنم : صبح به خیر
من : زود بیا پایین ناهار بخوریم
ترنم : ناهار مون کجا بود بابا .
من : هست . از بیرون گرفتم .
ترنم : عه چی گرفتی؟
من : کباب
ترنم : اومدم
➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖
(رادوین)
صبح نفس اصلا حالش خوب نبود . از بعد از این که خوابش
برد فقط خواب میدید . هیچ وقت فکر نمیکرد که شاید
بهترین شب زندگیش بخواد بترسه و همش خواب ببینه
خودم آشپزی ام خوب بود . میتونستم یه چیزی سر هم کنم
رفتم و براش مرغ درست کردم . بوش کل خونه رو برداشته
بود. خواستم برم بالا که دیدم خودش اومد . انگار حالش
بهتر بود .
نفس: سلام چه کردییی
معلومه هنوز حالش بده ولی میخواد حال من گرفته نشه.
من: سلام . مرغ برات پختم
نفس : اومممم از تعریف از اشپزیت شنیده بودم ولی هنوز مزه
شو نچشیدم .
اومد سر میز نشست براش یه بشقاب پر کشیدم و شروع کرد
به خوردن . بد جور تو فکر بودم . از یه طرف این نگاه های
آرمان و از یه طرف اون خون آشام . اصلا صحنه ی دیشب که
میاد جلو چشمام و حالت نفس تو اون لحظه دلم آتیش
میگیره . واقعا هنوز نمی دونم از خون آشام تا کی باید با ما
باشه . اوایل همش میگفتم کاش هیچ وقت نمیرفتم تو اون
سازمان ولی بعد که یادم میاد با نفس اونجا آشنا شدم از این
فکرم پشیمون میشم
- ۳.۶k
- ۰۲ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط