Part

Part ⁸⁵
ا.ت ویو:
چمدونم رو از بالای کمدم پایین اوردم..روی تخت گذاشتمش چ درش رو باز کردم و سمت کلمات رومم رفتم و چند دست لباس انتخاب کردم و اون هارو توی چمدونم گذاشتم..تمام وسایلی که لازم داشتمو برداشتم..تقریبا کارم تموم شده بود..یه چمدون داشتم همراه با یه کیف که وسایل های دیگه ای رو داخلش گذاشتم..بعد از اتمام کارهام روی تخت دراز کشیدم و خیره شدم به سقف..فکرم درگیر فردا شب بود..یعنی باید بازم نقش یک زوج عاشق رو بازی کنیم..این واقعا مسخرست..به پهلو خوابیدم و نگاه در اتاق کردم..دوباره فکر های همیشگی به ذهنم خطور کرد..اگر هیچ وقت این پیشنهاد رو نمیدادم الان داشتم با کسی زندگی میکردم که هر دو عاشق همدیگه بودیم؟..این سوال همیشه توی سرم میچرخید انگار شده بود یه یاداوری که همچی تقصیر خودت بوده..دوباره به کمر دراز کشیدم..خیلی وقت بود مامان و بابامو ندیدم..دلم براشون تنگ شده بود..با اینکه بهشون زنگ میزدم اما دلم میخواست از نزدیک ببینمشون مخصوصا مانیا و یونگی..امیدوارم بعد از برگشتن دوباره به خونه تهیونگ بزاره ببینمشون..با به صدا در اومدن در اتاق کلافه روی تخت نشستم
ا.ت:بیا داخل
در باز شد و جونگ کوک وارد اتاق شد و با خنده ای که همیشه روی لبهاش داشت گفت
کوک:میتونم بیام داخل
بهش خندیدم و سرم رو تکون دادم..هکون جور که جونگ کوک وارد اتاق میشد و در رو پشت سرش میبست خودمو به لبه تخت رسوندم و پاهامو روی زمین گذاشتم و همونجا نشستم
ا.ت:چیزی شده
جونگ کوک سرش رو تکون داد گفت
کوک:نه چیزی نشده فقط حوصلم یزره سر رفته بود
لبخندی بهش زدم گفتم
ا.ت:پس اومدی پیش من تا حوصلت سر نره اره
خندید و کنارم روی تخت نشست
کوک:شاید همینطور باشه
جونگ کوک همونطور که نشسته بود به کمر روی تخت دراز کشید و دو تا دستاشو زیر سرش گذاشت و نگاه سقف کرد..برای اینکه راحت تر ببینمش سمتش چرخیدم و دستمو به تخت تکیه دادم..
ا.ت:خب چیکار میتونم بکنم
جونگ کوک همونجوری که دراز کشیده بود زیر چشمی نگاهی بهم انداخت گفت
کوک:برام صحبت کن
با تعجب نگاهش کردم گفتم
ا.ت:برات...صحبت کنم
نگاهشو ازم گرفت و گفت
کوک:اره
نگاهمو از صورتش اروم سمت دستم که به تخت تکیه داده بودمش دادم و گفتم
ا.ت:ولی من..چیزی ندارم که بگم
جونگ کوک دوباره نگاهم کرد گفت
کوک:نگاهت..هیچ وقت..دروغ نمیگه..حتمی چیزی برای گفتن داری من اینو حس میکنم
نگاهمو از دستم جدا نکردم و توی همون حالت گفتم
ا.ت:شاید یه چیزایی باشه
جونگ کوک خنده تو گلوای کرد گفت
کوک:میدونستم
نفسمو بیرون دادم و گفتم
ا.ت:حس میکنم چیزی درونم تغییر کرده یا شاید هم بوجود اومده..نمیدونم..بعضی وقتها دلم میخواد بدونم این احساس چیه و از کجا یهو پیداش میشه
جونگ کوک نفس عمیق کشید گفت
کوک:...

ادامه دارد🍷
دیدگاه ها (۱)

Part ⁸⁶ا.ت ویو:جونگ کوک نفس عمیق کشید گفتکوک:بنظر خودت چه مو...

Part ⁸⁷ا.ت ویو: خودمو زیر ملافه تخت قایم کردم..تنها صدایی که...

Part ⁸⁴ا.ت ویو:نگاهش کردم..انگار که ذهنمو داشت میخوند..تهیون...

Part ⁸³ا.ت ویو:چیزی خیلی نظرم رو جلب کرد اسمی که برای ذخیره ...

قلب یخیپارت ۱۰از زبان ا/ت:غذامون تموم شد منم میخواستم برم دس...

"سرنوشت "p,25...اینگار خیلی وقت بود منتظر این فرصت بودن ...د...

"سرنوشت "p,21...جیهوپ : خب میبینم که با پسر اولم آشنا شدین( ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط