عشق درسایه سلطنت پارت79
(هدیه یلدا سه پارت)🎁
به ژاکلین گفتم
مری: اتاق جدید منه؟
ژاکلین: بله بانو
با صدای بلندی داد زدم
مری:همه وسایل اتاقم رو برگردونین همون جا که بود...
همه وایستادن و نگام کردن با خشم داد زدم
مری: مگه نمیشنوین چی میگم؟ گفتم وسایلم رو برگردوندین همون پایین... توی اتاق قبلیم...
تهیونگ: باکی داری لج میکنی؟ با خودت؟؟
با خشونت برگشتم سمتش و گفتم
مری:شما خودتون رو عصبی نکنین سرورم. من با هرکی لج کنم به شما ربطی نداره.. لطف کنین دستور بدین وسایلم برگرده اتاق سابقم...
کمی نگام کرد که بلند و با نفس نفس گفتم
مری: دستور بدین.. وگرنه...
مکث کردم
تهیونگ:وگرنه...
هیچی به ذهنم نمیرسید. هیچی نداشتم که به خاطرش کسی رو تهدید کنم.. انقدر بدبخت و خوار شده بودم اروم گفتم
مری: من اینجا بمون نیستم بر میگردم به اتاق پایین چه با وسایل چه بی وسایل و به محافظت شما هم نیاز ندارم... مثل گذشته...
و با خشم از کنارش رد شدم و از پله ها سرازیر شدم...با غیض و بدون نگاه کردن بهش رفتم تو زیرزمین توی اتاقم...چند دقیقه ای گذشت که خدمتکارا وسایلم رو برگردوندن و
همه چیز رو چیدن و رفتن....
3 روز تمام از اتاقم بیرون نیومدم و فقط یه گوشه مینشستم
و شبا با ترس و لرز از خواب میپریدم و گریه میکردم
میترسیدم....خیلی زیاد... ومنه بی جنبه نمیدونستم بگم متاسفانه یا خوشبختانه دلم هوس آغوشی رو کرده بود که
یک بار تجربه اش کردم آغوش محکم و مردونه ای که هر چند کوتاه و هرچند سر اون معامله بود ولی حس امنیت و آرامش رو بهم میداد. کاترین و جسیکا تنها کسانی بودن که توی این مدت بهم سر میزدن...بعد 3 روز ضربه ای به در اتاق خورد و بعد ژاکلین اومد داخل و گفت
ژاکلین :بانوی من دکتر برای ملاقات شما اومدن...
چشمامو تنگ کردم و گفتم
مری:دکتر؟
ژاکلین : بله... پادشاه دستورش رو دادن
سری تکون دادم و لباسم رو مرتب کردم مرد مسنی وارد شد و تعظیمی کرد و کیفش رو روی میز...
گذاشت و گفت
دکتر: اجازه دارم بانو؟
باشک تایید کردم معاینه ام کرد و گفت
دکتر : خدا رو شکر مشکلی نیست.. وضع جسمیتون خوبه و وضع روحيتون؟
نگاه ازش گرفتم و گفتم
مری: اگه قصد داشتن شما رو بکشن وضع روحیتون چطور بود؟ اونم توی خونه خودتون...
ونگاش کردم...
دکتر: افتضاح .. بهتون حق میدم.. فقط میدونم که این شما
نیستین...
با چشمای تنگ نگاش کردم لبخندی زد و گفت
دکتر : از روحیه شاد و خندونتون زیاد شنیدم. این خودخوری و روحیه بد شما نیستین.. پس اجازه ندیدن جزیی از شخصیت شما بشه. هنوز وقت هست...
و تعظیمی کرد و رفت بیرون یه کم به حرفاش فکر کردم
راست میگفت....
به ژاکلین گفتم
مری: اتاق جدید منه؟
ژاکلین: بله بانو
با صدای بلندی داد زدم
مری:همه وسایل اتاقم رو برگردونین همون جا که بود...
همه وایستادن و نگام کردن با خشم داد زدم
مری: مگه نمیشنوین چی میگم؟ گفتم وسایلم رو برگردوندین همون پایین... توی اتاق قبلیم...
تهیونگ: باکی داری لج میکنی؟ با خودت؟؟
با خشونت برگشتم سمتش و گفتم
مری:شما خودتون رو عصبی نکنین سرورم. من با هرکی لج کنم به شما ربطی نداره.. لطف کنین دستور بدین وسایلم برگرده اتاق سابقم...
کمی نگام کرد که بلند و با نفس نفس گفتم
مری: دستور بدین.. وگرنه...
مکث کردم
تهیونگ:وگرنه...
هیچی به ذهنم نمیرسید. هیچی نداشتم که به خاطرش کسی رو تهدید کنم.. انقدر بدبخت و خوار شده بودم اروم گفتم
مری: من اینجا بمون نیستم بر میگردم به اتاق پایین چه با وسایل چه بی وسایل و به محافظت شما هم نیاز ندارم... مثل گذشته...
و با خشم از کنارش رد شدم و از پله ها سرازیر شدم...با غیض و بدون نگاه کردن بهش رفتم تو زیرزمین توی اتاقم...چند دقیقه ای گذشت که خدمتکارا وسایلم رو برگردوندن و
همه چیز رو چیدن و رفتن....
3 روز تمام از اتاقم بیرون نیومدم و فقط یه گوشه مینشستم
و شبا با ترس و لرز از خواب میپریدم و گریه میکردم
میترسیدم....خیلی زیاد... ومنه بی جنبه نمیدونستم بگم متاسفانه یا خوشبختانه دلم هوس آغوشی رو کرده بود که
یک بار تجربه اش کردم آغوش محکم و مردونه ای که هر چند کوتاه و هرچند سر اون معامله بود ولی حس امنیت و آرامش رو بهم میداد. کاترین و جسیکا تنها کسانی بودن که توی این مدت بهم سر میزدن...بعد 3 روز ضربه ای به در اتاق خورد و بعد ژاکلین اومد داخل و گفت
ژاکلین :بانوی من دکتر برای ملاقات شما اومدن...
چشمامو تنگ کردم و گفتم
مری:دکتر؟
ژاکلین : بله... پادشاه دستورش رو دادن
سری تکون دادم و لباسم رو مرتب کردم مرد مسنی وارد شد و تعظیمی کرد و کیفش رو روی میز...
گذاشت و گفت
دکتر: اجازه دارم بانو؟
باشک تایید کردم معاینه ام کرد و گفت
دکتر : خدا رو شکر مشکلی نیست.. وضع جسمیتون خوبه و وضع روحيتون؟
نگاه ازش گرفتم و گفتم
مری: اگه قصد داشتن شما رو بکشن وضع روحیتون چطور بود؟ اونم توی خونه خودتون...
ونگاش کردم...
دکتر: افتضاح .. بهتون حق میدم.. فقط میدونم که این شما
نیستین...
با چشمای تنگ نگاش کردم لبخندی زد و گفت
دکتر : از روحیه شاد و خندونتون زیاد شنیدم. این خودخوری و روحیه بد شما نیستین.. پس اجازه ندیدن جزیی از شخصیت شما بشه. هنوز وقت هست...
و تعظیمی کرد و رفت بیرون یه کم به حرفاش فکر کردم
راست میگفت....
- ۳۷.۷k
- ۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط