آقاجون هر وقت که دلش گرفته بود هر وقت از زندگی خسته میشد

آقاجون هر وقت که دلش گرفته بود، هر وقت از زندگی خسته میشد، میومد خونه تکیه می‌داد به پشتی و می‌گفت: حاج خانم یه چایی واسه ما میاری؟
و مادرجون خستگی رو پشت تک تک این حرفا می‌شنید
چایی میریخت یه قند میگذاشت کنارشو مینشست کنار آقاجون و این تمام آرامش رو به دل آقاجون برمیگردوند

#عاشقانہ
#حس_خوب
#آموزنده
#انڪَیزشی
#𝒔𝒂𝒏𝒂𝒛_𝒌𝒉𝒂𝒏𝒐𝒎𝒎
دیدگاه ها (۰)

مپرس از من چرا در پیله‌ی مهر تو محبوسمکه عشق از پیله‌های مرد...

‏به قول هوشنگ گلشیری؛ «آدم زمین نیست که بتواند بار همه این ت...

بہ قول هوشنگ ابٺهاج:'یڪ جا بہ ڪنار ٺو‏ارزد بہ جهان با غیـــر...

تو+اگه+#گل+بودی+میشدی+#رُزاگه+نیاز+بودی+میشدی+#بَغل‏اگه+#آهن...

هنوز صداش خوب یادمه... فرقی نداشت سر صبح یا سر ظهر، هر وقت م...

معشوقه دشمن P³⁷دوروزی میگذشت که همه از مرخصی برگشته بودن.امش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط