Part
۵𝑚𝑖𝑢𝑡𝑒𝑠 𝑡𝑜 𝑑𝑒𝑎𝑡𝒉
Part 1۴
پ.ج: جونگین! این دختر قراره همسرت شه نه اسیریت ما یکم تنهاتون میزاریم تا گفتگوی کوتاهی داشته باشین
.
در چوبی با صدای خشکی بسته شد
سکوت سنگینی روی اتاق افتاد
تنها صدایی که شنیده میشد نفسهای نامنظم والریا بود
جونگین هنوز همونجا وایستاده بود تکیهاش به دیوار، دستاش توی جیب شلوارش و نگاهی که انگار همه چیز رو منجمد میکرد
والریا سعی کرد چیزی بگه اما لبهاش از ترس میلرزیدن و قادر به صحبت نبودن
_چرا نمیشینی؟
صداش سرد بود....بیش از حد سرد دقیقا مثل یخ
والریا با تردید نشست روی لبهٔ مبل دستهاش روی دامنش گره خورده بودن
جونگین بالاخره از دیوار جدا شد، آروم به سمت والریا قدم برداشت هر قدمش، صدای برخورد کفشهاش با زمین مثل ضربان قلب والریا توی فضا میپیچید
وقتی روبهروش ایستاد، فقط چند سانتیمتر فاصله داشتن
چشمهای تیرهاش بیرحمانه توی چشمهای والریا قفل شد
_میدونی...پدرت این ازدواج اشتباه رو قبول کرد چون پول تنها چیزیه که میخواست نه چون نگران تو بود
والریا لب باز کرد تا چیزی بگه اما صداش بیرون نیومد
جونگین ادامه داد...
_تو الان داری با من ازدواج میکنی.....نه چون انتخابت بودم....بلکه چون مجبور شدی و من؟ منم دارم یه قرارداد رو امضا میکنم نه یه رؤیا
چشمهاش برای لحظهای برق زد...چیزی بین خشم و لذت
_ولی فرقش اینه که من بلدم چطوری همه چیز رو کنترل کنم...حتی تو رو
والریا نفسش رو حبس کرد پلک نزد فقط نگاهش کرد....انگار میخواست بفهمه واقعاً اون شوخی میکنه یا جدیه
اما در نگاهش هیچ نشونهای از شوخی نبود
جونگین کمی خم شد، تا جایی که صدای نفسش کنار گوش والریا حس شد
_پس از حالا به بعد...وقتی چیزی میخوام، منتظر نمیمونم که از کسی اجازه بگیرم اینجا منم که همه ازش اجازه میگیرن فهمیدی؟
والریا فقط سرش رو به سختی تکون داد
جونگین صاف ایستاد و پوزخند صداداری زد و با همون لحن سرد گفت
_خوبه....چون از امروز همه چیز تغییر میکنه
سکوت دوباره برگشت
اما اینبار، سکوت بوی تهدید میداد
جونگین راهشو کج کرد و قدم هاش رو به سمت در هدایت کرد و از اتاق خارج شد....
در با صدای سنگینی بسته شد
آخرین چیزی که از جونگین موند، بوی تلخ عطرش بود...یه بوی سرد، دقیقاً مثل خودش
هوای اتاق عجیب سنگین شده بود انگار دیوارها هم حرفهای جونگین رو شنیده بودن و حالا سکوتشون تهدیدآمیز بود
تنها صدای تیکتاک ساعت دیواری به گوش میرسید هر تیک انگار فاصلهاش با چیزی ترسناکتر را کم میکرد
والریا روی مبل نشسته بود، دستهاش هنوز توی هم قفل بودن ذهنش پر بود از صدای جونگین جملههاش هنوز توی گوشش میپیچیدن
«از امروز، همه چیز تغییر میکنه»
چشمهاش روی در موند نفس کشیدن سخت شده بود.....
نور روز از پنجره میتابید، و سایهٔ پردهها روی صورتش میافتاد نور زرد اما سرد پوستش رو بی جون نشون میداد
از گوشهٔ چشمش قطرهای اشک پایین اومد اما قبل از اینکه به لبهاش برسه با پشت دست پاکش کرد
نه، نمیخواست ضعیف به نظر بیاد حتی اگر واقعاً بود
بلند شد و قدمی به سمت پنجره برداشت پرده نیمهباز بود و نور آفتاب خطوط اتاق رو با دقت روشن میکرد
تصویر خودش رو در شیشه دید
چهرهای غریبه...چشمهایی پر از هراس ولی ته اون چشمها...یک جرقهٔ ریز، خشم یا شاید مقاومت که خودش هم نمیدونست
زیر لب زمزمه کرد:
×کنترل؟....
نفس عمیقی کشید، اما اون حس سنگین هنوز از سینهاش پایین نمیرفت
فقط میدونست یک چیزی درونش تغییر کرده
در باز شد و پدر والریا با قدمهای بلند وارد شد
چشماش جدی بود اما صداش آروم و قاطع به گوش میرسید
پ.و: والریا باید بریم خونه و وسایلتو جمع کنی تا برای همیشه بیای اینجا
والریا نفسش رو حبس کرد قلبش مثل دیوونهها میزد
هر کلمه مثل پتکی روی سرش فرود میاومد. «برای همیشه...»
برای همیشه یعنی دیگه هیچ راه فراری، هیچ انتخابی، هیچ گذشتهای که بتونه بهش پناه ببره
اون به سختی سرش رو بالا گرفت و چشمهاش به جونگین افتاد
جونگین گوشهٔ اتاق وایستاده بود نگاهش سرد و نافذ با یک رگهٔ تهدید که بیشتر از هر حرفی والریا رو لرزوند
_مث اینکه متوجه نشدی پدرت چی گفت
صداش آروم بود اما توی لحنش چیزی نهفته بود که والریا نمیتونست نادیده بگیره «هشدار و مالکیت»
پدرش کمی جلو رفت و گفت:
پ.و: زودباش وقت محدوده
والریا فقط سرش رو پایین انداخت و با دستهای لرزون کیفش رو گرفت
هر قدمش به سمت در و بیشتر نزدیک شدنش به جونگین و نگاه های سردش که مثل سایهای بود که هیچ وقت کنار نمیرفت و همراهش بود ضربان قلبشو تند تر میکرد...
ادامه دارد🔪.....
Part 1۴
پ.ج: جونگین! این دختر قراره همسرت شه نه اسیریت ما یکم تنهاتون میزاریم تا گفتگوی کوتاهی داشته باشین
.
در چوبی با صدای خشکی بسته شد
سکوت سنگینی روی اتاق افتاد
تنها صدایی که شنیده میشد نفسهای نامنظم والریا بود
جونگین هنوز همونجا وایستاده بود تکیهاش به دیوار، دستاش توی جیب شلوارش و نگاهی که انگار همه چیز رو منجمد میکرد
والریا سعی کرد چیزی بگه اما لبهاش از ترس میلرزیدن و قادر به صحبت نبودن
_چرا نمیشینی؟
صداش سرد بود....بیش از حد سرد دقیقا مثل یخ
والریا با تردید نشست روی لبهٔ مبل دستهاش روی دامنش گره خورده بودن
جونگین بالاخره از دیوار جدا شد، آروم به سمت والریا قدم برداشت هر قدمش، صدای برخورد کفشهاش با زمین مثل ضربان قلب والریا توی فضا میپیچید
وقتی روبهروش ایستاد، فقط چند سانتیمتر فاصله داشتن
چشمهای تیرهاش بیرحمانه توی چشمهای والریا قفل شد
_میدونی...پدرت این ازدواج اشتباه رو قبول کرد چون پول تنها چیزیه که میخواست نه چون نگران تو بود
والریا لب باز کرد تا چیزی بگه اما صداش بیرون نیومد
جونگین ادامه داد...
_تو الان داری با من ازدواج میکنی.....نه چون انتخابت بودم....بلکه چون مجبور شدی و من؟ منم دارم یه قرارداد رو امضا میکنم نه یه رؤیا
چشمهاش برای لحظهای برق زد...چیزی بین خشم و لذت
_ولی فرقش اینه که من بلدم چطوری همه چیز رو کنترل کنم...حتی تو رو
والریا نفسش رو حبس کرد پلک نزد فقط نگاهش کرد....انگار میخواست بفهمه واقعاً اون شوخی میکنه یا جدیه
اما در نگاهش هیچ نشونهای از شوخی نبود
جونگین کمی خم شد، تا جایی که صدای نفسش کنار گوش والریا حس شد
_پس از حالا به بعد...وقتی چیزی میخوام، منتظر نمیمونم که از کسی اجازه بگیرم اینجا منم که همه ازش اجازه میگیرن فهمیدی؟
والریا فقط سرش رو به سختی تکون داد
جونگین صاف ایستاد و پوزخند صداداری زد و با همون لحن سرد گفت
_خوبه....چون از امروز همه چیز تغییر میکنه
سکوت دوباره برگشت
اما اینبار، سکوت بوی تهدید میداد
جونگین راهشو کج کرد و قدم هاش رو به سمت در هدایت کرد و از اتاق خارج شد....
در با صدای سنگینی بسته شد
آخرین چیزی که از جونگین موند، بوی تلخ عطرش بود...یه بوی سرد، دقیقاً مثل خودش
هوای اتاق عجیب سنگین شده بود انگار دیوارها هم حرفهای جونگین رو شنیده بودن و حالا سکوتشون تهدیدآمیز بود
تنها صدای تیکتاک ساعت دیواری به گوش میرسید هر تیک انگار فاصلهاش با چیزی ترسناکتر را کم میکرد
والریا روی مبل نشسته بود، دستهاش هنوز توی هم قفل بودن ذهنش پر بود از صدای جونگین جملههاش هنوز توی گوشش میپیچیدن
«از امروز، همه چیز تغییر میکنه»
چشمهاش روی در موند نفس کشیدن سخت شده بود.....
نور روز از پنجره میتابید، و سایهٔ پردهها روی صورتش میافتاد نور زرد اما سرد پوستش رو بی جون نشون میداد
از گوشهٔ چشمش قطرهای اشک پایین اومد اما قبل از اینکه به لبهاش برسه با پشت دست پاکش کرد
نه، نمیخواست ضعیف به نظر بیاد حتی اگر واقعاً بود
بلند شد و قدمی به سمت پنجره برداشت پرده نیمهباز بود و نور آفتاب خطوط اتاق رو با دقت روشن میکرد
تصویر خودش رو در شیشه دید
چهرهای غریبه...چشمهایی پر از هراس ولی ته اون چشمها...یک جرقهٔ ریز، خشم یا شاید مقاومت که خودش هم نمیدونست
زیر لب زمزمه کرد:
×کنترل؟....
نفس عمیقی کشید، اما اون حس سنگین هنوز از سینهاش پایین نمیرفت
فقط میدونست یک چیزی درونش تغییر کرده
در باز شد و پدر والریا با قدمهای بلند وارد شد
چشماش جدی بود اما صداش آروم و قاطع به گوش میرسید
پ.و: والریا باید بریم خونه و وسایلتو جمع کنی تا برای همیشه بیای اینجا
والریا نفسش رو حبس کرد قلبش مثل دیوونهها میزد
هر کلمه مثل پتکی روی سرش فرود میاومد. «برای همیشه...»
برای همیشه یعنی دیگه هیچ راه فراری، هیچ انتخابی، هیچ گذشتهای که بتونه بهش پناه ببره
اون به سختی سرش رو بالا گرفت و چشمهاش به جونگین افتاد
جونگین گوشهٔ اتاق وایستاده بود نگاهش سرد و نافذ با یک رگهٔ تهدید که بیشتر از هر حرفی والریا رو لرزوند
_مث اینکه متوجه نشدی پدرت چی گفت
صداش آروم بود اما توی لحنش چیزی نهفته بود که والریا نمیتونست نادیده بگیره «هشدار و مالکیت»
پدرش کمی جلو رفت و گفت:
پ.و: زودباش وقت محدوده
والریا فقط سرش رو پایین انداخت و با دستهای لرزون کیفش رو گرفت
هر قدمش به سمت در و بیشتر نزدیک شدنش به جونگین و نگاه های سردش که مثل سایهای بود که هیچ وقت کنار نمیرفت و همراهش بود ضربان قلبشو تند تر میکرد...
ادامه دارد🔪.....
- ۴.۵k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط