چقدر روزهای زندگی ام پر بود از

چقدر روزهای زندگی ام پُر بود از
آدم هایی که قصد ماندن نداشتند..
چقدر از آدم ها لگد طلبکار بودم.. و
چقدر به رویم نمی آوردم،
رد پاهایی را که روی احساسم به جا مانده بود..
مانده ام زیر پای آدم هایی که
روی اعصابم صف کشیده اند.. آنقدر
در تنهایی ام رفت و آمد کرده اند که..
می دانی..
اصلا انگار در تنهایی ام از پیش، وقت گذاشته اند..
آدم هایی لنگه به لنگه که
به تن رویاهایم زار می زنند..
حرف حساب شان در سرم فرو نمی رود
حرف پاشنه های شان در روحم چرا..
انگار
با لگد بیدار می کنند جنونی را که
به خوابی سیصد ساله در من فرو رفته است..



دیدگاه ها (۱)

امروز...!!!فهمیدم...!!!چقدر تنــــــــــــهام ...!!!چقدر غری...

تــــــــــــو چـــــــه مــــے دانـــــے . . . . ...

به نام تنهای تنها

♥چـــــــــــه ♥حــــــــــال ♥خــــوبــی ♥مــــ...

گاهی آدم ها بیصدا از زندگی مان میروند... نه قهر میکنند، نه خ...

صحچپتر ۱۱ _ دفتر خاطرات پنهانشب...آسایشگاه در سکوتی فرو رفته...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط