عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part72

با ضربه وارد شده به کمرم از درد به دور خودم پیچیدم، و بعد صدای نحس کیوان پیچید:
- آنا کجاست؟ فراریش دادی؟
از درد ناله می‌کردم، نالیدم:
- باور کن خبر ندارم.
دوباره محکم پاش رو کوبید روی کلیه‌هام، با ضربه محکمش گرمی خون که از زخم سرم بود، روی گونه‌م جاری شدن.
با درد جواب دادم:
- وقتی... خبر ندارم... چی بهت بگم... انتظار شنیدن دروغ داری؟!
خیز برداشت طرفم، یقه‌م رو گرفت پیچوند دور دستش، بلندم کرد.
- تا فردا وقت داری، آنا رو پیدا کنی و بیاری پیش خودم.
سرم تیر می‌کشید، چشم‌هام رو بستم با این‌که توان مانع شدنش رو داشتم؛ ولی چیزی نگفتم مثل همیشه!
سرم به شدت داشت درد می‌کرد.
محکم کشکک پاش رو فرو برد، داخل شکمم که خم شدم به سمت جلو، درد رو توی کل بدنم حل می‌کردم.
- برو گمشو بیرون.
به سختی حرکت کردم سمت در، با حرفش از حرکت وایستادم...
- چرا هیچی بهم نمی‌گی؟
برگشتم طرفش با این‌که سختم بود؛ ولی بزور لبخندی به روش زدم.
- فقط منتظرم خودت، خودت رو اصلاح کنی جناب عدنان کیانی!
پشتم رو بهش کردم که ادامه داد:
- چرا این‌قدر جلو این نامردی‌هام سکوت می‌کنی؟
در جواب فقط گفتم:
- آیناز برگشته ایران...
و از اتاق زدم بیرون، خونه قدیمی کیوان بود با همون دکوراسیون قدیمیش، فوراً خونه رو ترک کردم یکم تا خیابون اصلی راه بود توان راه رفتن نداشتم، کنار در زانو زدم خیلی درد داشتم چشم‌هام رو محکم بستم سعی کردم آروم تنفس کنم، چون با هر دم و بازدمم دردم بیشتر می‌شد.
قطراتن روی موهام می‌نشست، از درد نمی‌تونستم تکون بخورم؛ ناخودآگاه فکرم رفت طرف آنا اصلاً کجاست؟!
ناگهان در خونه کیوان باز شد و با صدای وحشتناکی توسط کیوان بسته شد.
- پاشو ببرمت بیمارستان.
لبخندی زدم، خواستم بلند شم که دستم رو گرفت و کمکم کرد.
- فکر نکن بیخیال این موضوع شدم، من هنوزم باورم نمیشه تو خبر نداری آنا کجاست؛ ولی...
ادامه نداد در ماشین رو باز کردم و خودم رو انداختم داخل ماشین، یه دستم روی شکمم بود یکی روی شقیقه‌هام، با سرعت ماشین رو می‌روند چند دقیقه به بیمارستان رسیدم.
فرصت نداد ازش تشکر کنم، تا از ماشین پیاده شدم گاز ماشینش رو گرفت رفت.
به سمت اورژانس رفتم سرم گیج می‌رفت از شدت درد به دیوارهای سرد بیمارستان تیکه دادم، داشتم لیز می‌خوردم که یکی بازوم رو گرفت به سختی تونستم روپوش سفیدش رو ببینم و بعد تاریکی مطلق....

📓 @romano0o3 📝
دیدگاه ها (۸)

#عشق_باطعم_تلخ #part73با صدای آشنا چشم‌هام رو باز کردم، اولش...

#عشق_باطعم_تلخ #part74 «آنا»گوشیم رو روشن کردم چندتا میس‌کا...

#عشق_باطعم_تلخ #part71«آنا»با استرس گوشیم روی می‌زدم به کف د...

#عشق_باطعم_تلخ #part70توی دو، سه روز همه دغدغه‌هام شده بود ک...

نام فیک: عشق مخفیPart: 51ویو ات*ات. بهتره بگردم خونه*توی مغز...

دیشب وقتی بابام امد هم من هم مامانم رو برد بیمارستان مامانم...

part:1 mirror of moira

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط