حاجیییییی مامانم باز گیر داد به درسا و زد تو گوشم که تازه

حاجیییییی مامانم باز گیر داد به درسا و زد تو گوشم که تازه زخم شده بود منم از خونه زدم بیرون______
تو راه رفتنن بارون اومددد رفتم رو پل وایسادم ی پل بزرگ هست بارون میاد آب اش بیشتر میشه داشتم نگاه می کردم یکی از دوستای قدیمم کافشن انداخت رو دوش ام شیرکاکائو داد دستم کنار ام وایساد جوری که انگار خودش بدون عه جی شده هیجی نگفت فقط دستمو بغل کرد و سوالای معمولی:
خوش گذشت مدرسه؟
بازم بخرم؟
چخبرا؟
داداش ات بزرگ شد؟
خیلی خوشگل شدی هاا
......
..........
دلم واسش تنگ شده بود....
فقط....
حیف که تو خیالات ام بود...
هیچوقت...نبودش دیگه پیشم...
نه بغل...نه لبخند...
:)
دیدگاه ها (۱۳)

هوففف....دارم از خودم می ترسم خدایییییحاجی یکی از قدیمیییییی...

کی بیداره به حرفیم؟

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط