پریجنگل

╭────────╮
𝒇𝒐𝒓𝒆𝒔𝒕 𝒇𝒂𝒊𝒓𝒚
╰────────╯
پـــری‌جـــنـــگـــل²
دستمو گذاشتم روی سرم و گفتم:سرم..،میخوام برگردم خونه
پروانه از روی دستم بلند شد و روی شونم نشست و گفت:میتونیم کمکت کنیم،بیا بریم پیش جیمین پرنس اِلف شاید بتونه کمکت کنه
با ترس گفتم:من فقط میخوام برگردم خونه
پروانه گفت:دنبالمون بیا
و شروع کردن به بال زدن.
نفس عمیقی کشیدم،و با تمام ترس و وحشتی که داشتم دنبالشون رفتم.
پری های دریایی توی دریا مشغول شنا کردن بودن،درخت های عظیم و بزرگی وجود داشت که خونه های کوچیکی ازشون آویزون بود‌،پروانه ها ایستادن
یکی از پروانه ها گفت:رسیدیم
روبه روی ما قصر کریستالی بزرگ و باشکوهی بود‌،از پله ها بالا رفتیم و وارد سالن بزرگ قصر شدیم،پروانه ها به طرف اتاق حرکت کردن و از در کوچکی که رو در بود وارد شدن.
در و باز کردم و وارد شدم،پروانه های سفید و درخشان در فضای اتاق در حال پرواز بودن،پسری که لباس سفید رنگی به تن داشت میان پروانه ها به چشم می رسید،پروانه هایی
که کنار من بودن به طرف پسر رفتن و روی دست پسر نشستن.
پسر آروم روشو برگردون و بهم خیره شد.
صورتی به سفیدی برف،لب هایی به سرخی رُز،چشم هایی به عمق دریا،اون مثل فرشته ها بود.
به سمتم قدم برداشت و روبه روم ایستاد و گفت:تو کی هستی؟
هنوز غرق زیبایش بودم،با لکنت گفتم:م..من..ملودی ام
پرسید:از کجا اومدی؟
پروانه گفت:میگه از این دنیا نیست و میخواد بر گرده خونه‌
لبخندش محو شد و گفت:تو یه انسانی؟!...

#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#پری_جنگل
دیدگاه ها (۰)

𝒇𝒐𝒓𝒆𝒔𝒕 𝒇𝒂𝒊𝒓𝒚_𝐏𝐚𝐫𝐭¹نور خورشید از میان شاخ و برگ های درختان به...

𝒇𝒐𝒓𝒆𝒔𝒕 𝒇𝒂𝒊𝒓𝒚خلاصه:دختری که به طور اتفاقی وارد یه دنیای خیالی...

ویو تیهونگ : داشتم خو خیابون پس کوچه ها قدم میزدم که یه دختر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط